زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

شهر سیاهپوشان

شهر سیاهپوشان1

فرهاد کشوری


بهرام شاه روز شنبه در عمارت گنبد سیاه مهمان نورک، شهبانوی هندی بود. چون شب شد  شاه از او خواست قصه ای برایش بگوید:

زان فسانه که لب پر آب کند

مست را آرزوی خواب کند

نورک شهبانوی هندی از بانوی پارسای سراپا سیاهپوشی گفت که به سرای آن ها می آمد. وقتی علت سیاهپوشی اش را جویا شدند. بانوی سیاهپوش گفت: «من کنیز ملکی بودم بسیار کامگار و مهمان نواز. هر مهمانی نزدش می آمد از او و ولایت اش می پرسید و سال های بسیاری از عمرش بر آن قرار گذشت. بعد از مدتی ملک ناپدید شد و کسی از او خبری نداشت تا روزی که آمد و بر تخت نشست. پای تا سر سیاهپوش بود و تا پایان عمر لباس سیاهش را از بر در نیاورد. شبی که در کنارش بودم گله کرد از زمانه و نالید از نازنین ماهرویی که او را از سواد اش راند و کسی نپرسید که آن دیار کجاست و چرا وجود دارد. او در حسرت دیدار آن نازنین ماهروی می سوخت.

کنیز از ملک جویای آن چه بر او گذشت شد. ملک گفت: «روزی به غریبی برخورد که کفش و دستار و جامه اش سیاه بود. به او گفت این سیاهپوشی برای چیست؟»  

مرد غریب اکراه داشت از سخن گفتن. ملک اصرار کرد و مرد سیاهپوش عذرخواست و گفت: «محال است گفتن.»

با اصرار ملک، مرد سیاهپوش اسرار هویدا نکرد. بعد که اصرار بیشتر ملک را دید، گفت: «شهری ست چون بهشت در ولایت چین و نامش شهر مدهوشان.»

«هر که زان شهر باده نوش کند

         آن سوادش  سیاهپوش کند

            گر به خون گردنم بخواهی سفت

             بیشتر زین سخن نخواهم  گفت!»

ملک مملکت را رها کرد و به جستجوی شهر سیاهپوشان رفت. شهری بدید با مردمانی سپید روی و همه سیاهپوش. در سرائی فرود آمد و تا یکسال در جستجوی راز سیاهپوشی مردمان شهر از هر کس می پرسید پاسخی نمی شنید. تا در بازار با مرد قصابی آشنا شد. بعد از آشنایی با مرد قصاب، ملک هدایایی به او می داد تا دلش را به دست بیاورد و هر روز بر مقدار هدایایش می افزود. روزی قصاب  او را به خانه اش دعوت کرد و بعد از پذیرایی، هرچه ملک به او داده بود به عنوان پیشکش به او باز گرداند. بعد گفت: «سبب این گشاده دستی چیست؟ فرمان بده تا با جان و دل فرمان برم.»

ملک به غلامانش اشاره کرد و آن ها رفتند سکه هایی آوردند. سکه ها را به مرد قصاب داد. بیش تر از آن که پیش تر داده بود.

قصاب گفت: «شرمگین ام که چطور تلافی کنم. این گنجی که به  من دادی  بی جزا و خواسته  نیست. اگر حاجتی داری بگو. و گرنه این پیشکش ها را بردار.»

ملک گفت: «من شاه ولایتی ام و دست از شاهی کشیدم تا بدانم مردمان این شهر به چه سبب غمگین و سیاهپوش اند.»

مرد قصاب تا سخن ملک را شنید چون گوسفندی گرگ دیده رمید. چشم برهم نهاد و خاموش ماند. ساعتی بعد گفت: «پرسش نا صواب کردی، اما من جواب ات را می دهم.»

«-وقتست کانچه می خواهی

بینی و یابی از وی آگاهی

خیز تا بر تو راز بگشایم

صورت نانموده بنمایم!»

این حرف را زد و شبانه همراه ملک از خانه بیرون رفت و او را به ویرانه ای برد. در آن ویرانه ی تاریک، سبدی بود، آویخته به رسنی. مرد قصاب سبد را آورد و به ملک  گفت در سبد بنشین:

«تا بدانی که هر که خاموشست

از چه معنی چنین سیه پوشست

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت

ننماید، مگر که این سبدت.»

 

ملک در سبد نشست.

«چون تنم در سبد نوا بگرفت

سبدم مرغ شد، هوا بگرفت.»

سبد به هوا رفت. زمانی چند گذشت و سبد به میلی(مناره ای) به بلندی ماه رسید و بر آن جای گرفت. هرچه لابه کرد سود نداشت. پشیمان شد از ترک خانه ی ایمن و کنجکاوی ناصواب اش. آرزو کرد کاش در خانه بود. ناگهان مرغ کوه پیکری بر میل نشست و ملک را به وحشت انداخت.

در آن اوضاع از مرد قصاب که او را به این دام انداخته بود ناراحت شد و او را بی وفا و ناجوانمرد خواند. گمان کرد شاید مرد قصاب به طمع مالش با او این چنین کرده است. سرانجام ملک دست انداخت و پای مرغ را گرفت. مرغ رمید و پرواز کرد. از اول صبح تا نیمه ی روز ملک را با خود برد. چون آفتاب به اوج گرمایش رسید، مرغ کم کم پایین آمد و به زمین نزدیک شد تا فاصله ی ملک با زمین به بلندی نیزه ای رسید. زمین زیر پای ملک از سبزه چون حریر بود و بوی گلاب و عبیر در هوا منتشر. ملک پای مرغ را رها کرد، بر گل و گیاه افتاد و در آن سرزمین غریب، بی حرکت و نگران بر جای ماند. پس از ساعتی به اطراف نگاه کرد.

صد هزاران گل شکفته در او

سبزه بیدار و آب خفته در او...

 

ملک از درختان میوه، میوه چید و خورد و رفت زیر درخت سرو اندکی خفت.  وقتی بیدار شد شب شده بود.

دیدم از دور صد هزاران حور

کز من آرام و صابری شد دور.

...............................................

فرش انداختند و تخت زدند

راه صبرم زدند و، سخت زدند!»

 

مدتی گذشت و بعد ماه رویی در میان حوروشانِ شمع به دست، چون ماه می درخشید و می آمد. پری رویان با شمع های خود شب را چراغان کرده بودند. بانوی ماهرو بر تخت نشست. چون اندک زمانی گذشت، ماهرو به یکی از ندیمانش گفت: «بوی  نامحرم می آید. برخیز و برو گردا گرد این پرگار بگرد و او را پیش من آر.»

ندیم برخاست و به چپ و راست رفت، چون ملک را دید، دستش را گرفت و برد به جلوه گاهِ عروس. ملک خاک بوسید و خواست بر زمین بنشیند که زیباروی گفت: «برخیز! بندگی در شان تو نیست.»

ملک هرچند نشستن کنار آن ماهرو را سزاوار خویش نمی دانست به اصرار او در کنارش نشست. ماهروی با ملک خوش زبانی ها کرد. بعد خوان پیش آوردند و انواع خوردنی ها. بعد از خوردنی ها، رامشگران آمدند و زیبا رویان به رقص در آمدند. بعد از پای کوبی، دست به جام بردند. ملک به نیروی شراب و عشق. بوسه بر پای یار زد و نامش را پرسید.

زیباروی گفت :

«-من ترک نازنین اندام

نازنین تر کتاز دارم نام.»

ملک در تب و تاب سودای عشق نازنین تر کتاز بود و بی تاب از کام گرفتن از آن لعبت یگانه. نازنین ترکتاز گفت :

«امشب به بوسه قانع باش

بیش از این رنگ آسمان متراش!

هرچه زین بگذرد روا نبود!

دوست آن به که بی وفا نبود!»

نازنین ترکتاز از ملک خواست شب را با کنیزی به صبح برساند. بعد کنیز ماهرویی را به او سپرد. ملک شب را با کنیز گذراند و صبح از آن نشاط گاه بیرون آمد. آن لعبتان رفتند. ملک ماند و سبزه و گلزار و درختان میوه و سرو و چشمه. ملک تا شامگاه زیر درخت سرو خوابید. وقتی بیدار شد. باز لعبتان آمدند و بساط عیش و طرب چیدند. نازنین ترکنتز فرمود تا ملک را جستند و کنارش نشاندند. به همان ترتیب شب پیش خوان آوردند و بعد می و ساز و رقص و پایکوبی و بوسیدن نازنین ترکتاز.

در سرآمد نشاط سرمستی

عشق، با باده کرد همدستی

نازنین ترکتاز به ملک مهربانی های بسیار کرد. ملک از زیبایی بی همتای نازنین ترکتاز صبر و قرار از دست داده بود و می خواست به کام دل برسد. نازنین ترکتاز از او شکیبایی می خواست و ملک نمی توانست. نازنین ترکتاز چون شب پیش کنیز زیبارویی را با او همراه کرد. روز دیگر ملک زیر درخت سرو، در آرزوی رسیدن شب، تنها نشسته بود. بر این قرار بیست و نه شب گذشت. چون شب سی ام رسید:

«و آن کنیزان، به رسم پیشینه

سیب در دست و نار در سینه،

آمدند، آن سریر بنهادند،

حلقه بستند و طوق بگشادند.

 

نازنین ترکتاز گفت: «آورید حریف ما را زود!»

یکی از خوبرویان ملک را برد و به نازنین ترکتاز سپرد. باز چون سی شب گذشته خوردنی آوردند و می و مطرب و رقص و پایکوبی کردند.

باز دیوانم از رسن رستند

من دیوانه را رسن بستند

ملک در سودای وصال نازنین ترکتاز عنان از کف داده بود. ماهرو او را منع می کرد و از او می خواست صبور باشد تا به آن چه می خواهد برسد. «اگر امشب را صبر کنی و شکیبا باشی، فرداشب کام دل از من بستان.» ملک مسحور زیبایی نازنین ترکتاز گفت :

-یا بر این نطع، رقص کن برخیز

یا دگر نطع خواه و خونم ریز!

...................................................

شمع وار امشبی بر افروزم

کز غمت چون چراغ می سوزم!»

 

نازنین ترکتاز چون دست درازی و بی قراری ملک را دید گفت: «یک دم چشم فرو بند تا آن چه خواهی به تو بدهم.»

ملک به وعده ی شیرین نازنین ترکتاز چشم فرو بست. شنید: «چشم بگشای!»

ملک در تمنای نازنین ترکتاز  چشم گشود تا یار را در آغوش گیرد:

در تمنا چو دیده بگشودم

همچنان اندر آن سبد بودم!

 

قصاب به خرابه آمد. ملک را از سبد پایین آورد و گفت اگر صد سال حکایت سیاهپوشان را برایت می گفتم باور نمی کردی. ملک از قصاب پرند سیاه خواست. قصاب پرند سیاه آورد و ملک بر سر افکند و به سوی شهر خود راه افتاد. وقتی ملک این حکایت را به پایان رساند. من که کنیز زرخریدش بودم چون او سیاهپوش شدم.

در قصه ی نورک، شهبانوی هندیِ گنبد سیاه، از شهر سیاهپوشان چیز زیادی نمی دانیم. قصه گو آن چنان به دنبال روایت ماجرای قصه است که مجال پرداختن به مکان را ندارد و شاید هم لازم نمی داند. در قصه ها، کمتر نویسنده ای به جزییات مکان می پردازد. با توجه به ریشه ی شفاهی بسیاری از قصه ها و شیوه ی نقالی آن ها، نقل وقایع بر اساس حادثه پردازی برای شنوندگان جذابیت بیشتری داشته است. در بیشتر قصه ها اشاره به مکان کلی ست. مهم قهرمان قصه است و خیال پردازی قصه گو. سایر عناصر قصه در ظرف خیال شکل می گیرند. مکان می تواند جایی باشد که قهرمانان قصه ها نه با طی کردن راه، بلکه با جادو به آن برسند، چون دیار نازنین ترکتاز که با کمک وسایل جادویی سبد و میل و پرنده قابل دسترسی است. پرنده و اشیایی که همیشه در دسترس مسافران نیستند. مسافرانی که در یک چشم به هم نهادن به شهر خود بازمی گردند و در این سفر جادویی مسیر بازگشت شان حذف می شود.  

در شهر سیاهپوشان، تنها از پنج مکان نام برده می شود. ملک در سرایی به سر می برد. بعد با مرد قصاب آشنا می شود. زمانی که مرد قصاب ملک را به خانه اش دعوت می کند از خانه ی مرد قصاب هیچ تصویری نداریم. یا هنگامی از بازار نام برده می شود که ملک در آن جا با مرد قصاب آشنا می شود. نمی دانیم دکان مرد قصاب در کجای بازار قرار دارد. حتی وقتی مرد قصاب ملک را به خرابه می برد، در طول راه هیچ اشاره ای به مسیر عبورشان نمی شود. انگار به جز خودشان دونفر هیچ کس و هیچ چیز دیگری وجود ندارد. از خرابه هم تصویری نداریم. خرابه ای که مرد قصاب در تاریکی شب ملک را به آن جا می برد و سبد آویزان از رسن را پیش اش می آورد و می گوید:     

«-یکدم  در  این   سبد  بنشین

جلوه ئی کن  بر آسمان و زمین

تا بدانی که هر که  خاموش است

از چه معنی چنین سیه پوشست.»

ملک در سبد می نشیند و سبد مثل پرنده پرواز می کند و به هوا می رود. رسن دور گردنش می پیچد و سبد بر سر میلی(مناره ای) قرار می گیرد. رسن رهایش می کند و ملک وحشت زده بر جای می ماند. از جای میل چیزی نمی دانیم. تنها می دانیم میلی ست بسیار بلند که ملک جرات ندارد از آن جا به زیر نگاه کند. بعد ملک خود را به تقدیر مرغ می سپرد و سرانجام به سواد شادی مدام می رسد. ما از شهر نازنین ترکتاز، و همراهان ماهرویش هیچ نمی دانیم. شامگاه، آن ماهرویان شمع به دست می آیند، بساط عیش و نوش می گسترند و تا صبح شادی و شاد خواری می کنند. صبحگاهان بساط بر می چینند و می روند. به کجا می روند کسی نمی داند، حتی ملکِ کنجکاو که در آن چمنزار و گلستان تنها می ماند و مسحور رویای شاد شبانه اش است، نمی داند به کجا می روند و به دنبالشان هم نمی رود. شاید احساس می کند حق ندارد به دنبالشان برود و یا حضور در آن سواد شادی را همیشگی می داند. ملک بیست و نه شب تاب می آورد، و شب سی ام سواد نازنین ترکتاز را از دست می دهد. اگر شب سی ام را هم صبوری می کرد، نازنین ترکتاز او را به شب دیگری حواله می داد و باز شبی دیگر. اگر تا پایان عمر هم تاب می آورد باید هر شب را با کنیزی به صبح می رساند و وعده ی نازنین ترکتاز او را به شبی دیگر حواله می داد. زیبایی قصه ی گنبد سیاه در همین معلق ماندن وعده است. وعده به شبی که هرگز به آن وفا نخواهد شد.

 در قصه ی گنبد سیاه همه چیز به ضد خود بدل می شود. سبد که باید جای امن و آرامش باشد باعث وحشت ملک می شود. میل که باید راهنما باشد و ملک را به مقصد و شهر و دیاری برساند، او را هراسان میان زمین و آسمان بر جای می گذارد. پرنده کوه پیکر که حضورش باعث وحشت ملک می شود، نجات بخش اوست. درخت سرو، که ملک در سایه اش می خوابد و آرامش می یابد، هم نشان از قامت یار و امید به دیدارش دارد و هم نماد فراق و مرگ است.1. نازنین ترکتاز که در بیست و نه شب، سرشار از عشق و محبت به ملک است، در شب سی ام او را با بی وفایی از خود و سوادش می راند و  ملک تا پایان عمر از غم  فراق اش عزادار می شود. و سرانجام، شادی مدام به عزای مدام بدل می شود. آیا مردمان شهر سیاهپوشان ناکام از عدم وصال نازنین ترکتاز اند؟ این یکی از معناهایی ست که نظامی با روایت اش برابر ما می گذارد. معنا های دیگری هم هست که با نگاه پرسشگر خواننده ممکن است رنگ دیگری بگیرد. آیا عدم وصال نازنین ترکتاز خود زندگی نیست که مرگ آن را می گسلد و انسان تشنه ی زیستن را از خود می راند؟ یا دنیای رویایی آدمی هرچه غیر واقعی تر ساخته شود، سخت تر فرونمی ریزد؟ شاید وعده ی شادی مدام برای آدمیان وعده ی بیهوده ای است. 

قصه ی گنبد سیاه قصه ای مردانه است. نازنین ترکتاز مردان را با وعده به شبی دیگر ناکام و عزادار و سرگشته از خود می راند و به سبد باز می گرداند. زنان در شهر سیاهپوشان حتما به تبعیت از مردان سیاهپوش اند. شاید سیاهپوشی مردان آن شهر برای سیاهپوش خواندن مردمان اش کفایت می کرد. ناصر خسرو که یک قرن پیش از نظامی می زیسته است در سفرنامه اش، هر جا به جمعیت شهری اشاره ای کرده است تعداد مردان آن شهر را نوشته است.

اما در گنبد کبود و شش گنبد دیگر از هفت گنبد نظامی، زنان قصه گویند، چنان که نورک شهبانوی هندی گنبد سیاه و آن کنیزی که قصه ی شهر سیاهپوشان را گفت.

ملک در این قصه بی تاب وصال نازنین ترکتاز، از سواد آن سرزمین می گوید و حسرت می خورد که نمی داند بهشت گمشده اش کجاست. واقعیت بوده است یا رویایی که او را سیاهپوش کرده است؟ هرچه هست شهری ست سراسر سیاهپوش از وصالی که دست نداده است و همه ناکام در حسرت آن خیال، رویا و یا آرزو عزادارند. شهر، سیاهپوش و مدهوش سرزمینی رویایی و دور از دسترس است. سبد و میل و پرنده وسیله هایی هستند که ملک و دیگر کنجکاوان را به آن سرزمین رویایی می برند و شیفتگان با یک چشم به هم نهادن از آن جا رانده می شوند. مردمان شهر سیاهپوشان، تحت تاثیر شهر مدهوشان اند و خود مدهوش آن دیار اند که کسی نمی داند کجاست، مگر آن مرغ کوه پیکر. فراشهری که شهر سیاهپوشان تحت تاثیر اش است و مکان واقعی اش خیال آدمیان است. نظامی در قصه به ما نمی گوید، اما حال و روز مردمان شهر سیاهپوشان فاش می کند که هر کس از آن دیار رانده شد دیگر پذیرفته نمی شود. دیاری که به گفته ی نازنین ترکتاز پرگاری ست. هر کس از دایره ی پرگار اش بیرون برود دیگر آن جا را نمی بیند و تا پایان عمر باید حسرت رانده شدن اش را از آن رویای گمشده بخورد و خودش را از بابت نا شکیبایی اش ملامت کند و با یاد آن چه از دست داده است عزادار باشد.

 

28/6/1390 شاهین شهر

 

*- فصلنامه ی زنده رود، شماره ی 53، ص 65 تا 71

1- افسانه های هفت گنبد، نظامی گنجه ای، روایت احمد شاملو، موسسه ی انتشارات نگاه، چاپ سوم، 1379، گنبد سیاه، ص 59 تا 106

 2- فرهنگ اساطیر و داستان واره ها در ادبیات فارسی، دکتر محمد جعفر یاحقی، فرهنگ معاصر، چاپ اول 1386، زیر مدخل سرو، ص 460، سطر اول تا دهم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد