زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمان در نظر فاکنر

زمان در نظر فاکنر

ژان پل سارتر

ترجمهء ابوالحسن نجفی

خشم و هیاهو

ویلیام فاکنر

ترجمهء صالح حسینی

انتشارات نیلوفر ۱۳۷۱(چاپ دوم)

 

کسی که خشم و هیاهو را می خواند نخست از غرابت صناعت آن در شگفت می شود: چرا فاکنر زمان قصه خود را شکسته و قطعات آن را در هم ریخته است؟ چرا نخستین دریچه ای که بر این جهان افسانه ای گشوده می شود ذهن مردی ابله است؟

خواننده به وسوسه می افتد تا شاخص هایی بیابد و خط سیر ماجرا را بر طبق ترتیب زمانی آن پیش خود تنظیم کند: «جاسن و کارولین کامپسون سه پسر و یک دختر داشتند. دختری که نامش کدی است با مردی به نام دالتون ایمز رابطه یافته و از او آبستن شده است؛ لازم است که هرچه زودتر شوهری برای او دست و پا کنند...»

در اینجا خواننده باز می ایستد، چون ناگهان در می یابد که نه داستان فاکنر را که داستانی دیگر را نقل می کند. زیرا فاکنر نخست این ماجرای منظم را در نظر نگرفته بوده است تا سپس مانند ورقهای بازی آنرا در هم بریزد: فاکنر نمی توانسته است به گونه ای دیگر نقل کند.

در رمان  مرسوم کهن، ماجرا متضمن گرهی است: قتل بابا کارامازوف در برادران کارامازوف (از داستایفسکی) و ملاقات ادوار برنار، در سکه سازان (از آندره ژید). بیهوده به دنبال این گره در خشم و هیاهو می گردیم. آیا گره داستان در اخته شدن بنجی است؟ یا در ماجرای عاشقانه و حقیر کدی؟ یا در خودکشی کونتین؟ یا در نفرت جاسن از دختر خواهرش؟ هر واقعه جزئی چون بر آن بنگریم از هم باز می شود و وقایع دیگری را، همه وقایع دیگر را، در پس خود آشکار می کند. هیچ چیز روی نمی دهد، قصه به پیش نمی رود، بلکه همچون حضوری مزاحم و وقیح، با تراکمی بیشتر یا کمتر زیر هر کلمه کشف می شود.

خطاست که این نابهنجاریها را بازیهای بی موجبی برای هنر نمایی بشماریم. زیرا که صناعت داستان همواره بر دید فلسفی نویسنده دلالت می کند. وظیفه منتقد آن است که پیش از ارزیابی آن به بازیابی این بپردازد. و اما کاملاً هویداست که فلسفه فاکنر فلسفه ای است ناظر به زمان.

بدبختی آدمی این است که در زمان قرار دارد. به قول خود فاکنر در همین کتاب: «انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان برند که عاقبت روزی بدبختی خسته و بی اثر می شود، اما آن وقت خود زمان است که سرچشمه بدبختی ما خواهد شد.» این است موضوع حقیقی رمان خشم و هیاهو. و اگر صناعتی که فاکنر به کار می بندد، در بادی امر، نفی زمان می نماید بدین سبب است که ما مفهوم زمان را با توالی زمان مخلوط و مشتبه می کنیم. سنه و ساعت از ساخته های آدمی است. به قول فاکنر: «اینکه ما دائماً از خود می پرسیم که وضع عقربه هایی خودکار بر روی صفحه ای ساختگی و قراردادی از چه قرار است نشانه عمل ذهنی است. مدفوعی است چون عرق تن.»

برای رسیدن به زمان واقعی باید این مقیاس ساختگی را که مقیاس هیچ چیز نیست به دور افکند: «تا وقتی که تیک تاک چرخهای ساعت، زمان را می خورد زمان مرده است. فقط وقتی ساعت از کار بماند زمان از نو زنده می شود.» پس حرکت کونتین که ساعت جیبیش را می شکند ارزش تمثیلی دارد: ما را به زمان بی ساعت می برد. زمان بنجی ابله، که حرکات ساعت را در نمی یابد، نیز زمان بی ساعت است.

آن گاه آنچه می ماند و کشف می شود زمان حال است. نه آن حد فاصل مطلوبی که جایش به شایستگی میان گذشته و آینده مشخص شده است: زمان حال فاکنر ذاتاً مصیبت بار است؛ همان رویداد حوادث است که چون بختک روی سینه ما می افتد، عظیم و تصور ناپذیر؛ روی سینه ما می افتد و ناپدید می شود. در ورای این زمان حال هیچ نیست، چون آینده وجود ندارد. زمان حال از جایی نامعوم سر بر می کشد و زمان حال دیگری را پس می راند؛ حاصل جمعی است که مدام از سر گرفته می شود: «و ... و ... و بعد ... » مانند شیوه دوس پاسوس اما پوشیده تر و نا پیداتر. شیوه روایت فاکنر نوعی «جمع بندی» است: اعمالی که انجام می گیرند، حتی اگر از دیده کسانی که آنها را انجام می دهند نگریسته شوند، چون در زمان حال ورود کنند از هم می پاشند و می پراکنند: «به طرف جالباسی رفتم و ساعت را که هنوز دمرو بود برداشتم. شیشه اش را بر لبه جالباسی کوبیدم و ریزه هایش را در کف دستم ریختم و آنها را در زیر سیگاری گذاشتم و عقربه ها را پیچاندم و از جا کندم و آنها را هم در زیر سیگاری گذاشتم. تیک تاک ساعت همان طور ادامه داشت.»

خصوصیت دیگر این زمان حال «فرو روندگی» است. من این کلمه را به کار می برم چون کلمه بهتری سراغ ندارم. غرضم نوعی «حرکت ساکن» این غول بی شکل است. در داستان فاکنر هرگز پیشروی وجود ندارد، هیچ چیز نیست که از آینده برآید. زمان حال نخست یکی از امکانات آینده نیست (مثل وقتی که دوست من عاقبت پدیدار می شود، یعنی همان می شود که من انتظار داشتم). زمان حال بودن یعنی بی دلیل پدیدار شدن و فرو رفتن. این فرو روندگی، نگرشی انتزاعی نیست: در خود اشیاء است که فاکنر آن را حس می کند و می کوشد تا من خواننده هم آن را حس کنم: «قطار راه آهن نیم دایره ای زد. ماشین با ضربه های ریز نیرومند نفس نفس می زد، و بدین گونه آنها ناپدید شدند در حالی که به نرمی در آن هاله بدبختی و شکیبایی بی زمان و آرامش راکد محصور شده بودند ... » یا این جمله: «زیر نشست درشکه، سمها که مانند حرکات دست زنی خامه دوز واضح و سریع بودند پیشروی بدون کاهش می یافتند، مثل آدمکی که با حرکت صحنه چرخان نمایش به سرعت به پشت صحنه کشیده شود.» چنین می نماید که فاکنر در بطن اشیاء سرعت یخ بسته ای را در می یابد: جهشهای منجمد و متحجری که بدون جنبش رنگ می بازند و واپس می روند و ریز و ناپدید می شوند وجود او را لمس کنند.

با این همه، این سکون گریزنده و تعقل ناپذیر را می توان متوقف و تعقل پذیر کرد. کونتین ممکن است بگوید: من ساعتم را شکستم . منتها ، چون این را بگوید عملش گذشته است. گذشته را می توان نام برد، باز گفت و حتی تا اندازه ای آن را از طریق مفاهیم کلی ثابت و مستقر کرد، یا از راه دل آن را باز شناخت. فاکنر در رمان پیشین خود سارتوریس همیشه حوادث را هنگامی شرح می دهد که به انجام رسیده باشند. در خشم و هیاهو همه چیز در پشت صحنه می گذرد: هیچ چیز اتفاق نمی افتد، بلکه همه چیز اتفاق افتاده است. اینجاست که می توان این جمله عجیب یکی از قهرمانهای کتاب را دریافت: «من نیستم، بلکه بودم.» از این نظر هم فاکنر از انسان می تواند مجموعه بی آینده ای بسازد: «ماحصل تجربیات اقلیمی اش»، «ماحصل بدبختیهایش» ، «ماحصل آنچه دارد»: در هر لحظه انسان خطی می کشد و زندگیش را می بندد، زیرا زمان حال هیچ نیست مگر همهمه ای بی قانون، مگر آینده ای گذشته.

می توان بینش فاکنر را با بینش کسی که در اتومبیل سرگشاده ای نشسته باشد و به پشت سر خود بنگرد قیاس کرد. هردم اشباحی بی شکل از چپ و راست او برمی جهند: آشفتگی مشاهدات و لرزه های صاف شونده و نوارهای رنگارنگی از نور است که فقط اندکی بعد ، با گذشت زمان و فاصله گیری ، به صورت آدم و درخت و وسایط نقلیه در می آید. در نتیجه، زمان گذشته قدرت تازه ای می یابد و رنگی از «ماورای واقعیت» به خود می گیرد: خط و مرز آن واضح و استوار می شود ، ساکن و تغییر ناپذیر می شود. زمان حال ، نام ناپذیر و ناثابت ، به زحمت می تواند در برابر آن تاب بیاورد. زمان حال پر از خلاء و حفره است و از طریق همین حفره ها اشیاء و امور گذشته برآن هجوم می آورند، ثابت و بیحرکت و خاموش، چونان داورانی یا نگاههایی. گفتار درونی قهرمانهای فاکنر خواننده را به یاد مسافرت با هواپیما می اندازد که پر از چاههای هوایی باشد: درهر چاهی، ذهن قهرمان «در گذشته سقوط می کند.»، به پا می خیزد و باز فرو می افتد. زمان حال وجود ندارد، بلکه به وجود می آید، «نیست» بلکه «می شود» ؛ همه چیز «بود.»

در سارتوریس زمان گذشته «تاریخ» نامیده می شد، زیرا که سخن از خاطرات ساخته شده و خانوادگی بود، زیرا که فاکنر هنوز صناعت خود را نیافته بود. در خشم و هیاهو، زمان گذشته فردی تر و نامشخص تر است. اما وسوسه ای است چنان نیرومند که گاهی زمان حال را می پوشاند – و زمان حال مانند رودی زیرزمینی در تاریکی حرکت می کند و آفتابی نمی شود مگر آن گاه که خودش هم گذشته باشد. هنگامی که کونتین به «بلاند» توهین می کند حتی متوجه عمل خود نمی شود، بلکه به یاد نزاعش با دالتون ایمز می افتد. و هنگامی که «بلاند» او را می زند این مشاجره زیر مشاجره دیگری در گذشته (میان کونتین وایمز) پنهان می شود و به شکل آن درمی آید. بعداً «شریو» شرح خواهد داد که چگونه بلاند کونتین را زد: صحنه را شرح خواهد داد زیرا که آن صحنه به صورت تاریخ درآمده است – اما هنگامی که در زمان حال روی می داد هیچ نبود مگر لغزشی نرم در زیر حجابهایی.

شنیده ام که ناظم سابق دبیرستانی خرف شده بود و حافظه اش چون ساعت شکسته ای از کار مانده بود و این ساعت همواره چهل سالگی او را نشان می داد. سنش به شصت رسیده بود، اما خود نمی دانست.آخرین خاطره اش حیاط مدرسه ای بود و گردشهای دسته جمعی روزانه به گرد آن. از این رو زمان حال خود را به اعتبار این گذشته آخرین تفسیر می کرد و به اطمینان اینکه مشغول مراقبت دانش آموزان در زنگ تفریح است به دور میزش می چرخید. چنین اند قهرمانهای فاکنر. از این هم بدتر: گذشته آنها، که منظم است، بر طبق ترتیب زمانی تنظیم نمی شود. در حقیقت ، کواکبی عاطفی درکارند: برگرد چند مضمون اصلی (آبستنی کدی، اختگی بنجی، خودکشی کونتین) توده هایی بیشمار و خاموش در چرخش اند. بی منظمی ترتیب زمانی و «بیان احمقانه و مدور ساعت» از همین جا ناشی می شود : نظام گذشته نظام دل است. نباید پنداشت که زمان حال چون بگذرد به صورت نزدیکترین خاطره های ما در می آید. مسخ شدگی زمان حال ممکن است آن را به ژرفای حافظه براند یا نیز در سطح آب نگه دارد. فقط تراکم خاص آن و معنای فاجعی زندگی ما سطح آن را تعیین می کند.

چنین است زمان در نظر فاکنر. آیا ما آن را باز نمی شناسیم؟ آیا آن را در جای دیگر ندیده ایم؟ این زمان حال وصف ناپذیر که چون قایق شکسته ای از همه سو آب در آن رخنه می کند، این یورشهای ناگهانی زمان گذشته، این نظام عاطفی، متضاد با نظام فکری و اداری که بر طبق ترتیب زمانی عمل می کند لیکن از واقعیت به دور می ماند، این یادآوریها (وسوسه هایی مداوم، کج و معوج، از هم گسسته)، این قطع و وصل عواطف و احساسات ... آیا همان زمان از دست رفته و بازیافته مارسل پروست نیست؟ نمی خواهم تفاوتهای این دو را نادیده بگیرم. مثلاً می دانم که رستگاری به نظر پروست در خود همین زمان است، در تجلی مجدد و کامل زمان گذشته است. اما به عکس، در نظر فاکنر، زمان گذشته هرگز از میان نمی رود – بدبختانه – همیشه حاضر است، مشغله دائمی ذهن است. از قلمرو زمان نمی توان گریخت مگر از طریق خلسه های عارفانه. عارف کسی است که همیشه می خواهد چیزی را فراموش کند: «من» خودش را ، به طور کلی زبان را ، با تجسمهای مجازی ذهن را. از نظر فاکنر، باید زمان را فراموش کرد: «دوباره خود را در زمان می دیدم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت پدر بزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من می داد گفت : کونتین، من گور همه امیدها و همه آرزوها را به تو می دهم. به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی همه تجارب بشری به کار ببری، و حوایج تو از این طریق برآورده نخواهد شد همچنان که حوایج پدرت و حوایج پدر پدرت نشد. من این را به تو می دهم نه برای  آنکه زمان را به یاد بیاوری، بلکه برای اینکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری، برای اینکه از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان ، خود را از نفس بیندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد. حتی جنگ در نمی گیرد. صحنه جنگ فقط دیوانگی و نومیدی انسان را به او نشان می دهد، و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوف ها و احمق ها.» کاکاسیاه روشنایی ماه اوت از آن رو که زمان را فراموش کرده است ناگهان به خوشبختی عجیب و الیم خود دست می یابد. « فقط پس از آنکه فهمیدی که هیچ چیز نمی تواند کمکت کند- نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر- وقتی این را فهمیدی آنوقت به هیچ کمکی نیازی نداری.»

اما از نظر فاکنر، همچنان که از نظر پروست، زمان در وهله نخست چیزی است که جدا می کند. به یاد بیاورید آن بهت زدگی قهرمانهای پروست را که دیگر نمی توانند به عشقهای گذشته خود باز گردند و آن سرگشتگی عشاق را در خوشیها و روزها که به عشقهای خود چنگ انداخته اند زیرا می ترسند که این عشق ها بگذرند و می دانند که می گذرند. همین دلهره را در کتاب فاکنر هم می توان دید: «آدم هرگز نمی تواند کاری بکند که آنقدرها هم وحشتناک باشد، اصلاً نمی تواند هیچ کار خیلی وحشتناک بکند، حتی چیزی را که امروز به نظرش وحشتناک می آید فردا نمی تواند به یاد بیاورد.» و نیز «عشق یا غم مثل اوراق قرضه است که بدون نقشهء بعدی خریده می شوند و بعد خواهی نخواهی موعدشان سر می رسد و بدون اطلاع قبلی بازخرید می شوند و جایشان را به هر جور قرضه دیگری می دهند که خدایان در این وقت می فرستند.»

در حقیقت پروست در داستان نویسی بایستی صناعت فاکنر را به کار گرفته باشد، زیرا نتیجه منطقی دید فلسفی او چنین ایجاب می کرد. منتها، فاکنر مردی است سرگشته و چون خود را سرگشته می بیند می تواند خطر کند، می تواند تا انتهای اندیشه خود پیش رود. پروست نویسنده ای است  پیرو اسالیب کهن و نیز فرانسوی است: فرانسویان به امساک سرگشته می شوند و همیشه هم در آخر سر، خود را باز می یابند. فصاحت کلام و علاقه به افکار روشن و «روشنفکر بازی» موجب تحمیل این فکر به پروست شده اند که ترتیب زمانی را، لااقل به صورت ظاهر، حفظ کند.

پس دلیل عمقی این مشابهت را در پدیده ادبی بسیار رایج زمان باید جست: اکثر نویسندگان بزرگ معاصر، پروست و جویس و دوس پاسوس و فاکنر وژید و ویرجینیاولف، هر یک به شیوهء خود کوشیده اند تا زمان را مثله کنند. بعضی گذشته و آینده را از آن بر می دارند تا آن را به کشف و شهودی محض از «لحظه» مبدل سازند؛ بعضی دیگر، چون دوس پاسوس، آن را به صورت حافظه ای مرده و بسته در می آورند. لکن پروست و فاکنر به سادگی ان را سر می برند، بدین گونه که آینده را از آن می گیرند، یعنی بعد اعمال بشری و بعد آزادی را. قهرمانان پروست هرگز دست به اقدامی نمی زنند. البته پیش بینی می کنند، اما پیش بینی آنها به خود می چسبد و نمی تواند مانند پلی به آن سوی زمان حال افکنده شود. خواب و خیالی است که از برابر واقعیت می گریزد. آن آلبرتین که پدیدار می شود همان نبود که انتظارش را داشتند و انتظار هیچ نبود مگر اندک جنب و جوشی بی نتیجه و محدود به لحظه. اما قهرمانهای فاکنر حتی پیش بینی هم نمی کنند. رو به پشت سر خود کرده اند و اتومیبل آنها را می برد. خودکشی آتی که سایه سنگینش را بر آخرین روز زندگی کونتین افکنده است یکی از امکانات بشری نیست، زیرا یک لحظه هم به فکر کونتین می رسد که بشود خودکشی نکرد. این خودکشی دیواری پابرجاست، شیئی است که کونتین پس پس به آن نزدیک می شود و نه می خواهد و نه می تواند آن را تعقل کند: «گویا تو این همه را صرفاً ماجرایی می بینی که مویت را به اصطلاح یک شبه سفید می کند بی آنکه اصلاً ظاهرت را تغییر بدهد.» این اقدام نیست، سرنوشت محتوم است. چون  جنبهء ممکنش را از دست می دهد دیگر وجودی هم در آینده ندارد: از هم اکنون حی و حاضر است و همه هنر فاکنر متوجه این منظور است که به ما القا کند که گفتگوهای درونی کونتین و آخرین گردشش از هم اکنون خودکشی کونتین است.

اینجاست که به گمان من می توان این امر ظاهراً متناقض را توجیه کرد: کونتین آخرین روز زندگیش را در گذشته می بیند، همچون کسی که خاطراتی را به یاد بیاورد. اما کیست که به یاد می آورد، زیرا آخرین اندیشه های او تقریباً با انفجار حافظه اش و با نابودیش مقارن است؟ در جواب باید گفت که زبر دستی رمان نویس در انتخاب زمان حال است تا براساس ان زمان گذشته را نقل کند. و فاکنر در اینجا برای زمان حال، لحظه بینهایت کوچک مرگ را انتخاب کرده است. بدین گونه، هنگامی که حافظه کونتین شروع می کند تا خاطراتش را مرور کند «از پشت دیوار، صدای فنرهای تختخواب شریو را و بعد صدای کشیده شدن کفشهای دمپاییش را به کف اتاق شنیدم. از جا برخاستم ...») دیگر مرده است. این همه هنر و، حقیقت را بگویم، این همه «نادرستی» هدفی جز این ندارد که جانشین «کشف و شهود آینده» شود که نویسنده فاقد آن است.

اکنون همه چیز و، در وهله نخست، خصوصیت غیر منطقی زمان روشن و واضح می شود: چون زمان حال امری غیر مترقب است پس «بی شکلی» فقط از طریق هجوم درهم و برهم خاطرات می توان تعیین شود. و نیز این نکته روشن می شود که چرا زمان موجب «بدبختی خاص آدمی» است، زیرا اگر آینده واقعیتی داشته باشد زمان، آدمی را از گذشته دور و به مستقبل نزدیک می کند؛ اما اگر شما آینده رااز میان بردارید، دیگر زمان هیچ نیست مگر چیزی که جدا می کند، چیزی که پیوند زمان حال را از خودش می گسلد: «تو دیگر نمی توانی این فکر را تحمل کنی که دیگر این طور رنج نبری.» آدمی زندگیش را صرف مبارزه با زمان می کند و زمان مانند اسیدی آدمی را می خورد، او را از خودش جدا می سازد و مانع می شود تا او انسانیت را متحقق کند. آن وقت است که همه چیز پوچ می شود: «زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود، آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد.»

ولی آیا زمان انسان بدون آینده است؟ زمان میخ را، زمان کلوخ را، زمان اتم را قبول دارم که زمان حال دائم باشد، ولی آیا انسان میخ متفکر است؟ اگر بتوان او را در زمان کلی، در زمان سحابیها و ستاره ها و چین خوردگیهای طبقات زمین و رده های جانوران فرو برد (چنانکه د رحوضی از اسید سولفوریک) حرفی نیست. منتها، شعوری که از این لحظه به آن لحظه می آویزد نیز باید نخست شعور باشد و سپس در زمان باشد. آیا می پندارید که زمان از بیرون بر آن وارد می شود؟ شعور نمی تواند «در زمان باشد» مگر به شرط آنکه، از طریق همان تحرکی که آن را شعور می سازد، «زمان بشود». یا به قول هایدگر شعور باید «زمانی» شود. بنابراین پذیرفتنی نیست که آدمی را در هر لحظه از زمان متوقف سازیم و او را  به عنوان «ماحصل آنچه دارد» تعریف کنیم. زیرا ماهیت شعور مستلزم این است که خود را به پیشاپیش خود در آینده بیفکند. نمی توان بودن آن را درک کرد مگر از طریق آنچه خواهد شد. وجود فعلی آن از طریق امکانات آینده اش تعیین می شود. و این همان است که هایدگر «نیروی خاموش امر ممکن» می نامد.

انسان فاکنر را، این موجود  محروم از امکانات آینده را که فقط از طریق آنچه بود تبیین می شود، شما در خود نمی یابید. بکوشید تا به شعور خود دست بیابید و درون آن را بکاوید، خواهید دید که میان تهی است و در آن چیزی جز آینده نخواهید یافت. مقصودم نقشه های شما و انتظارهای شما هم نیست، بلکه همین حرکتی که شما آن را د رحین عبور می گیرید برای شما معنایی ندارد مگر اینکه اتمامش را به بیرون از آن، به بیرون از خود، در «نه هنوز» بیفکنید. این فنجان با ته آن که شما نمی بینید (اما ممکن بود ببینید زیرا در انتهای حرکتی قرار دارد که شما هنوز نکرده اید)، این کاغذ سفید که پشتش ناپیداست (اما شما ممکن است ورق را برگردانید و آن را ببینید) و همه اشیاء ثابت و حجیمی که ما را احاطه کرده اند آنی ترین و متراکم ترین کیفیات خود را در آینده گسترده اند. انسان «ما حصل آنچه دارد» نیست، بلکه مجموع آن چیزهایی است که هنوز ندارد، که ممکن است داشته باشد.

و حال که می توانیم بدین گونه در آینده فرو رویم آیا خشونت بی شکل زمان حال کاسته نمی شود؟ رویداد حوادث مثل بختک روی سینه ما نمی افتد زیرا که حادثه طبعاً و ذاتاً «آینده بوده» است. و در مورد خود زمان گذشته هم آیا مورخ برای توضیح آن نخست وظیفه ندارد که آینده آن را تجسس کند؟ پوچی و سخافتی را که فاکنر در زندگی آدمی می بیند می ترسم که نخست خود در آن نهاده باشد. نمی گویم که آن پوچ نیست، لیکن پوچی دیگری در کار است.

سبب چیست که فاکنر و بسیاری نویسندگان دیگر این پوچی را، که نه چندان به کار داستان نویسی می آید و نه چندان حقیقی است، انتخاب کرده اند؟ به نظر من دلیلش را در اوضاع و احوال اجتماعی زندگی عصر ما باید جست. نومیدی فاکنر به گمان من مقدم بر فلسفه اوست: برای او، همچنان که برای ما، آینده مسدود است.  هر آنچه می بینیم، هر آنچه می گذرانیم ما را بر می انگیزد تا بگوییم: «این نمی تواند دوام بیاورد» ، وبا این حال تغییر و تحول حتی تصور پذیر نیست مگر به صورت فاجعه و مصیبت. ما در دوره انقلابات ناممکن زیست می کنیم، و فاکنر هنر خارق العاده اش را در این راه صرف می کند که این جهان میرنده از پیری را و خفگی ما را شرح دهد. من هنرش را دوست دارم، اما به فلسفه اش اعتقاد ندارم: آینده مسدود باز هم آینده است. به قول هایدگر:

«حتی اگر واقعیت بشری دیگر چیزی «پیشاپیش» خود نداشته باشد، حتی اگر حسابش را متوقف کرده باشد، باز هم هستی اش در «پیش رفتن از خود» تعیین می شود. مثلاً قطع همه امیدها موجب قطع واقعیت بشری از امکاناتش نیست، بلکه فقط نوعی شیوه زیستن نسبت به همین امکانات است.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد