زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دقت در انتخاب و چینش اشیاء در داستان در مهتاب پس از باران

دقت در انتخاب و چینش اشیاء*

در داستان «در مهتاب پس از باران»1

فرهاد کشوری


 

راوی اول شخص، داستان را با صدای زنگ تلفن آغاز می کند: «به نظرم با زنگ تلفن بود که از خواب پریدم.» گوشی را برمی دارد و کسی حرفی نمی زند. اگر به جای صدای زنگ تلفن، زنگ در را در داستان بگذاریم، این جا به جایی باعث ضعف کشش دراماتیک داستان می شود و تمهید نویسنده را در به کاربردن تلفن کم اثر می کند. با شنیدن صدای زنگ در، راوی باید برود در حیاط را باز کند. با این کار مکان داستان بی دلیل جابه جا و تأثیرش در فضاسازی کم اثر می شود. در حالی که سکوت، فوت کردن، صدای نفس ها و صداهای مبهم آن سوی خط، تنهایی و آسیب پذیری راوی را برجسته می کند. سکوت پشت خط، تأثیر مزاحم تلفنی را دوچندان می کند، چون خواننده به جای فرد مزاحم، افراد مختلفی را در ذهن خود می سازد.

اگر در آن شب، راوی کتابخوان ما به جای سیگار، به دنبال چاق کردن پیپ اش بود. تأثیر قدرتمند سیگار در فضا سازی داستان از بین می رفت و ما تصور دیگری از شخصیت داستان داشتیم. در پایان داستان هم راوی به جای سیگار باید پیپ به لب می گذاشت. سیگار شیئی ست که بی واسطه می سوزد و آن را در زیرسیگاری و زیر پا، له و خاموش می کنند. شبیه گذران عمر انسان و مرگ اوست. انتخاب پیپ حفره ای در داستان ایجاد می کرد، درحالی که راوی چون سیگار میان لبانش، آماده ی گر گرفتن است.

«لحاف را کشیدم روی صورتم. دستم را دراز کردم گذاشتم روی بالشی که 9 ماه خالی مانده بود.» راوی با خیال هم نمی تواند حضور همسر مرده اش را جان ببخشد. بالشی که جای سر او بود حالا خالی ست. چون او برای ابد رفته است و دیگر باز نمی گردد.

«پایم گرفت به کتاب هایی که گذاشته بودم آنجا روی زمین و یادم رفته بود بردارم. شصت پایم به شدت درد گرفت.»

خواننده با برخورد پای راوی به کتاب های روی قالی، پی می برد که او کتابخوان است. نویسنده به جای نشان دادن قفسه ی کتاب و توصیف آن، با یک کنش داستانی، علاوه بر این که کتابخوان بودن راوی را نشان می دهد، تأثیر دراماتیک داستان را هم قوت می بخشد.

«در نور مهتاب نگاه کردم به ساعت مچی. 5/2 بود.» در این جا راوی به جای ساعت دیواری که شاید طبیعی تر باشد، به ساعت مچی اش نگاه می کند. ساعت دیواری دور از راوی روی دیوار است. اما ساعت مچی همراه اوست. دور مچ اش چون مار چنبره می زند و از چرخش عقربه های عمر سوزش خلاصی ندارد. با اوست و او را مدام از گذر زمان و عمر مطلع می کند.

آن چه هر داستانی را از سطح متعارف یک داستان خوب بر می کشد زیرلایه های متن است. نقش اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» باعث خواندن سطرهای نا نوشته ای در ذهن خواننده می شوند. راوی دم پایی سیاه زنانه ای را در زیر قشری از غبار می بیند و غیاب نه ماهه ی همسرش را با قدرت تمام بر سر خواننده آوار می کند. از سی و چند سال ازدواج یک جفت دم پایی غبار گرفته مانده است که دیگر نیازی به تمیز کردنشان نیست، چون پاها رفته اند. اگر مانتوی آویخته از رخت آویز جایگزین دم پایی ها می شد، اثر قدرتمند دم پایی ها از دست می رفت. پاهایِ نشان و نماد رفتن و حرکت، برای همیشه رفته اند. روزی دم پایی ها هم می روند و آن چه می ماند خاطره است. راوی پس از دیدن دم پایی های همسرش می گوید: «کفش هام را پوشیدم.»

کفش هایش در کنار دم پایی های سیاه غبارگرفته ی همسرش است.

 

ماشین های خاک برداری و لودر و بیل مکانیکی و ماشین های باری در میان خرابه ها، ذهن و خیال را به خاک و حفر زمین و مرگ می کشاند. راوی روی رف یکی از اتاق های نیمه مخروبه ی طبقه دوم «چیزی مثل یک شاخه گل پلاستیکی توی یک شیشه ی خالی نوشابه از دور در میان تاریکی» می بیند. اگر در خانه یاد ها و خاطره ها او را بی خواب کرده اند و به دنبال تسلایی از خانه و «بن بست تاریک و خالی» بیرون می زند، در آن جا هم چون آن گل پلاستیکی و بطری، انگار چیزی سر جای خودش نیست.

راویِ خواب زده و پریشان که به خیال تسکین خود از خانه بیرون می زند، به فکر روشن کردن سیگارش می افتد. «کبریت نداشتم. سیگار را همان طور خاموش گذاشتم زیر لب.»

به دنبال روشن کردن سیگار به کوچه ای می رود که از کنار مسجد سردر می آورد تا شاید آن جا کسی پیدا شود و سیگارش را بگیراند. در آن کوچه ی خلوت و تاریک از بیرون زدن از خانه پشیمان می شود. بعد سوار ماشینی می شود. سیگار را از میان لب ها برمی دارد و توی جیب بالای کت می گذارد. ماشین چهار مسافر دارد. میان دو مسافر پشت می نشیند تا او را به مقصدش که «فلکه فیض» است برسانند. نفر طرف چپش «انگار با نوعی کنجکاوی» به او خیره می شود. وقتی ماشین بنزین تمام می کند و جلو پمپ بنزین از رفتن باز می ماند، چند بار می خواهد پیاده شود، اما انگار نگاه خیره ی مرد طرف چپ که یک دم چشم از او  برنمی دارد، مانع اش می شود. «فکر می کردم اگر تکان بخورم مچ دستم را می گیرد و می گوید: «بشین سرِ جات.» حتی وقتی در فلکه فیض پیاده می شود، نفر طرف چپ از پشت شیشه ی بخار گرفته ی عقب همچنان به او نگاه می کند.

چینش اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» با آن چنان دقتی انجام گرفته که به خوبی از عهده ی ایفای نقش اشیاء، در یک داستان درخشان و شاخص برآمده است. اگر هرکدام از اشیاء داستان را با شیئی دیگری عوض کنیم، نه تنها قوت حضور و اثرش کم رنگ می شود، بلکه در فضاسازی، شخصیت پردازی و روایت داستان هم اثر منفی می گذارد.

اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» این کارها را انجام می دهند:


1-    به مکان تعین می بخشند.

2-    فضاسازی می کنند.

3-    روایت را به پیش می برند.

4-    به شخصیت پردازی کمک می کند.

5-    سطرهای نانوشته ای را به ذهن خواننده می آورند.

 

راوی، سرانجام درمی یابد که باید از سرما و برهوت شبِ بیرون از خانه، به انزوای خانه و گرمای رختخواب پناه ببرد. داستان همان طور که با صدای قدرتمند زنگ تلفن (یک شیئی) آغاز می شود، با شیئی دیگری(سیگار) پایان می یابد. اشیایی که با تمهیدات هوشمندانه ی اخوت، قدرتمند و تأثیرگذار شده اند.  انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا راویِ داستان سیگارش را نکشد و تسلایی نیابد. «سیگار له شده را از جیب درآوردم و همان طور خاموش گذاشتم زیر لب.» در پایان داستان، سیگارِ له و خاموشِ میان لب های راوی، گویای حال و روز اوست. آماده ی گر گرفتن چون او.  

 

1-  باقی مانده ها، محمدرحیم اخوت، انتشارات آگاه، چاپ یکم زمستان 1385 ، ص 184 تا 192

* - ماه نامه هنگام، شماره 10 و 11 ص 60 و 61

-font:minor-bidi;mso-bidi-font-family: Arial;mso-bidi-theme-font:minor-bidi;mso-ansi-language:EN-GB;mso-bidi-language: FA'>ماه نامه هنگام،شماره 10 و 11 ص 60 و 61

نقد رمان دست نوشته ها(داریوش احمدی)

یادداشتی بر رمان «دست‌نوشته‌ها» نوشته فرهاد کشوری

 

عبور از جهان سایه‌ها1

 

داریوش احمدی

 

 

دست نوشته ها

فرهاد کشوری

نشر نیماژ، 1394

 

رمانِ «دست‌نوشته‌ها» که می‌توان به آن نام‌های دیگری هم اطلاق کرد، از جمله: «مرگِ نویسنده»، «سایه‌های ترس» یا «سفر به جهانِ سایه‌ها»؛ داستان ذهنیت و اعتراض است. داستانِ توهم؛ توهمی که تا آخرِ عمر با انسان می‌پاید. داستان راز گمشدگی انسان و وجدان بیدار و به ستوه آمده انسانی که علی‌رغم از‌خود‌بیگانگی، سکوت را بر‌نمی‌تابد. و به مسلخگاهِ عشقی بی‌بازگشت می‌رود که ناخواسته بر او تحمیل می‌شود. از‌خود‌بیگانگی انسان، که راوی داستان را نیز دربر می‌گیرد، به زعم و دیدگاهِ هگل، جوهر وجودی انسان را در این نکته نهفته می‌بیند که فردِ انسان، حیاتِ شخصیتی خود را در خارج از ذات خود و فقط در جامعه و دولت می‌داند و او فاقد اراده و تفکر خود می‌باشد که به ازخودبیگانگی می‌رسد. و بدین‌سان مقهور اراده غیر می‌شود. اما راوی، که با نام «بیژن احمدی» به خواننده معرفی می‌شود، می‌خواهد از این خویش‌بیگانگی که ترس و توهم و وحشت را به جانش ریخته است، رهایی یابد. او خود را تهی از وجود و اندیشه خویش می‌داند. او که زمانی کارلوس کاستاندا را می‌خوانده است تا تسکینی باشد بر روحِ زخم‌خورده‌اش؛ در مقطعی از زندگی به این نتیجه می‌رسد که دیگر کاری از دست کتاب‌های روانشناسی و کارلوس کاستاندا هم بر‌نمی‌آید. و آنچه که دیروز برایش امیدوارکننده بود؛ امروز دیگر هیچ حسی را در او برنمی‌انگیزد. اما او در زمان حال زندگی می‌کند و به خود می‌گوید که روانشناسی و حقیقتِ زندگی را باید در درون جامعه به‌دست آورد. داستان، به ظاهر با ژانری پلیسی شروع می‌شود، اما با درونمایه و معضلی اجتماعی شکل می‌گیرد.
فرهاد کشوری در این رمان، دنیای آدم‌هایی را ترسیم می‌کند که انگار همیشه مواظبِ هم هستند و همدیگر را تعقیب می‌کنند. چه در خیابان و چه در محل کار و چه در محل زندگی. در این داستان، نویسنده‌ای درون یک ساختمانِ نیمه‌ساز و تاریک کشته می‌شود. راوی که شاهدِ سر و صدای ناشی از قتل بوده است، قاتل را از پشت دیده است که کت‌وشلواری قهوه‌ای بر تن داشته و بعد سوار بر پیکانی سفید، از محلِ حادثه دور شده است. اما این معلومات و مفروضات برای شناسایی کاملِ قاتل، کافی نیست. راوی که شدیدا تحت‌تأثیر قرار گرفته و اصولا می‌خواهد سر و صدایی را که در ساختمان تاریک و نیمه‌ساز شنیده است شناسایی کند، به درون ساختمان می‌رود و با جنازه کسی روبه‌رو می‌شود که بعدها مشخص می‌شود نویسنده‌ای است به نامِ «هوشنگ فتاحی»، هوشنگ فتاحی صاحب چند کتابِ داستان و مقاله و به‌خصوص نوشته‌هایی اعتراض‌آمیز و نایاب است. سکوت راوی، تا مراحل بازپرسی و دغدغه‌های وجودی او تا انتشار خبر قتل و بازتاب آن در افکار عمومی، او را به ترس و توهم و عذاب وجدانی ناخواسته می‌کشاند که لحظه‌ای نمی‌تواند از آن غافل بماند. او که خود قاتل را از پشت دیده است، سرنوشتی بهتر از هوشنگ فتاحی نمی‌تواند داشته باشد. او خود قربانی دیگری است که مرگ محتومش خیلی زودتر از آنچه که تصوراتش به او می‌گویند، شکل می‌گیرد. او می‌خواهد با معلومات و ترفندهای کتاب‌های پلیسی که قبلا می‌خوانده است، به کالبدشکافی مرگ مقتول برود. در حالی که مسمومیت افکارعمومی و باورپذیری آن، به‌عنوان یک نیروی بازدارنده، اثرات روحی و روانی خاصی را بر او تحمیل می‌کند. در این داستان، حتی دیدن و شهادت‌دادن، به‌منزله جرم و ممنوع‌الخروج‌شدن است. و اما باورها و کلیشه‌هایی از این دست که؛ «بی‌گناه بالای ‌دار نمی‌رود» یا «خون هرگز نمی‌خوابد»، به مفاهیمی کذب و دروغین تبدیل می‌شوند؛ وارونگی این جملات، ما را به باوری واقعی‌تر و قطعی‌تر رهنمون می‌کند، هم بی‌گناه بر بالای‌ دار می‌رود و هم خون می‌خوابد و پایمال می‌شود. و انسان از آنجایی که باید برای تسلی‌خاطر و التیام‌ دادن به خود کاری کند، دل به این پندارها می‌بندد تا بتواند از فشارهای روحی و روانی خود بکاهد. در سرتاسر داستان، ترس و وحشت و توهم، راوی را رها نمی‌کند. او که زندگی آرام و بی‌دغدغه‌ای داشته است، با نان بخور‌و‌نمیر زندگی کارمندی، اسیر وجدان و توهماتی است که ناخواسته، زندگی دیگری را برایش رقم زده است. تعلیق و سرنوشت نویسنده‌ای که در ابتدای داستان به قتل می‌رسد و تمام داستان بر مبنای آن شکل گرفته است؛ به تعلیق و سردرگمی دوستان و آشنایان او، آقای مرادی (که از دوستان نزدیک او بوده) و دیگران، از جمله خودِ راوی انتقال پیدا می‌کند. و در انتهای رمان به یک اپیدمی زنجیره‌ای بدل می‌شود. ابتدای داستان، آقای فتاحی، بعد آقای مرادی و بعد، خودِ راوی (بیژن احمدی) و بعد همسرِ راوی (مینا) و درنهایت «مانی» که می‌خواهد دست‌نوشته‌های اعتراضی را به چاپ بسپارد، هرکدام قربانی دیگری است. در رمان فرهاد کشوری، پیکان سفید، مرد کاپشن‌سرمه‌ای و خنزرپنزری، کت‌و‌شلوار قهوه‌ای، مردِ چهارشانه و بلندقد، ساختمان نیمه‌ساز و تاریک، خونی که نمی‌خوابد...، همه نشانه‌هایی هستند که پیام و پیامدهای شوم داستان را مرتب به خواننده القا می‌کنند. «دست‌نوشته‌ها»، با لایه‌های پنهان تمامیت‌خواهی، دنیای وحشت و از خود‌گذشتگی انسان‌هایی را رقم می‌زند که به توالی و تداعی، تکثیر و بارور می‌شوند. آنها مشتاقانه به جهانی دیگر رهسپار می‌شوند تا همواره در اذهان، رستگار باقی بمانند. رمان «دست‌نوشته‌ها»، به خاطر نگاهِ نوستالژیک فرهاد کشوری و ارایه خاصی از نوشتن، در یادها خواهد ماند. کاراکترهای او، به دنبال حقیقت و کشف رازهای آن، از جهانی به جهانِ دیگر رانده می‌شوند تا گواهی باشند بر باروری مرگِ اندیشه‌ها و ارزش‌ها. و به تعبیر کانت: «اگر ماجرایی باشد، جز ماجرای جست‌وجوی حقیقت نیست.» «باید همه چیز را می‌نوشتم. به نقطه بعد از «نوشتنم» نگاه کردم. و نوشتم: «از تاریک‌خانه بیرون زدم. اما جهانِ بیرون هم تاریک‌خانه دیگری بود، چون اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیلِ مولوی چراغ باید در دست داشت، در حالی ‌که هستند کسانی که همتشان این است که چراغ‌ها را خاموش کنند.» (از متن کتاب، صفحه ١٣١)


1- روزنامه شرق، شماره 2270 ، چهارشنبه 19 فروردین 1394، ص 12

 

نقد رمان سرود مردگان

وسوسۀ خط نوشته های سیاه1

محمد رحیم اخوت

 

سرود مردگان، فرهاد کشوری

تهران: زاوش، 1392. 281 ص. 13000 ریال.

 

«گفت و گوهاست در این راه که جان بگذارد

هرکسی عربده ای این که مبین آن که مپرس»

                                          حافظ

 

«ملا گفت: «وقتی کتاب را می ­خونی، او جون می­گیره و از لابه لای خط نوشته های سیاه می­زنه بیرون و حاضر می شه بالای سرِ کتابخون.[...] وقتی کار به این جا رسید، نه از دست من، که از دست هیچ کس کاری برنمی­آد. [...] تو نمی دونی این خط نوشته­ها چه زوری دارن. سابق، کی ما این همه دیوونه داشتیم؟ بیشتر آدم­­­­ها هر دردی داشتن فراموش کردن. حالا کتاب­ها نمی­گذارن آدم ها فراموش کنن. فراموش نکردن خیلی از آدم ها را دیوونه می کنه. [...] نوشته ها آدم ها را ول نمی­کنن، اما حرف نه، یک حرفی می زنیم، بعد فراموش می شه می ره دنبال کارش. نوشته وقتی کتاب شد قوتی داره که نگو! [...] ندیدی آدم های قدیمی راحت تر بودن؟ شیطان تو باغ بهشت همین طور که آدم و حوا را زیر نظر داشته، تمام حرکات­شون را می­نوشته و می­خونده که وسوسه ای بیاره به کار. عاقبت هم حکایت مار را پیش آورده. وسوسه همیشه با نوشته می­آد سراغ آدم.»(صص 276-275)

بله وسوسه همیشه با نوشته می­آد سراغ آدم»؛ اما نه هر نوشته­ای. آن هم در زمانه­ای که هرکس با هر مقدار توان در «نوشتن»، می تواند نوشته­اش را از طریق امکانات ارتباطی گسترده و آسان، به اقصا نقاط این دنیای مجازی و برای انبوه خواننده­های آشنا و نا­آشنا «ارسال» کند. این طور که پیداست، اکنون دیگر آن «خط نوشته­های سیاه» هم چندان «زوری» ندارند؛ و کم­ کم در برابر انواع نوشته های نورانی جاخالی می­کنند. نمونه­اش همین «تیراژ 1000 نسخه» و کمتر که در برابر چند هزار نسخهء پنجاه سال پیش، مدام عقب­نشینی کرده­اند و چه بسا عن­قریب از صفخهء روزگار محو شوند. انگار دوران کتاب چاپی کم کم به سر می­رسد. اشارۀ «ملا» به «سابق»، اشاره است به همان ادوار قبل از رواج کتاب های چاپی. به قول او: «سابق، ما کی این همه دیوونه داشتیم؟». کتاب چاپی که از رواج یافت، انواع شیاطین ریز و درشت فرصت یافتند که«از لابه لای خط نوشته­های سیاه» بزنند بیرون و حاضر شوند «بالای سرِ کتابخون»! گمان نکنم امروز دیگر چیزی به نام کتاب خطی و حرفه­ای به عنوان نسخه بردار وجود داشته باشد. از آخرین شاغلان آن حرفة شریف بقیة­السیف آن نسل منقرض، همان مرحوم آسید حسن موسوی بود که من شرح احوال و تمثال بی مثال او را در یکی از شماره های همین جهان کتاب (یادم نیست کدام شماره) آورده­ام.

با این حال، هنوز هم «کتاب ها نمی­گذارن آدم ها فراموش کنن. فراموش نکردن خیلی از آدم ها را دیوونه می­کنه.» ملا می گوید: «نوشته ها آدم ها را ول نمی کنن، اما حرف نه، یک حرفی می زنیم بعد فراموش می شه می­ره دنبال کارش.» من نمی­دانم با آمدن عصر نوشته­ها (یا حرف­ها؟)ی دیجیتالی. قضیهء دیوونه شدن یا نشدنِ آدم­ها و موضوع «فراموشی» چه وضعیتی پیدا می کند؟ اما فعلاً هنوز چیزی به نام «کتاب» هست؛ و- به قول ملا:- «نوشته وقتی کتاب شد، قوّتی داره که نگو!». اما بدیهی­ست که مقدار و میزان این «قوّت» همیشه و با هر کتاب، یکسان نیست. هستند کتاب هایی که آمده اند و مدتی(کم یا زیاد) مانده اند و رفته اند و فراموش شده اند. در مقابل، انگشت شمار آثاری هم هستند که نه تنها گرد ایام و اعصار آن ها را نمی پوشاند، حتی روز به روز بیشتر و بهتر خوانده و پژوهیده می­شوند؛ تا جایی که مقوله­هایی­ مثل «حافظ پژوهی» و شاهنامه پژوهی و «قرآن پژوهی» به وجود می آید و رونق می یابد.

راستش نمی دانم این مقدمهء دراز­دامن از کجا آمد؟ نوشتن خود به خودی، مثل پر حرفی پیرانه­سری، این عیب را هم دارد که نویسنده و گوینده را به راه­ها و بیراهه­هایی می­کشاند که منظور او نبوده؛ اما این بیراهه­ها چه بسا از هر راه سر­راستی دیدنی­تر و دل­نشین­تر است. به فرموده حافظ: «گفت و گوهاست در این راه که...».

حرف از سرود مردگان بود که رمانی است که به همین شیوهء راه و بیراه و یورش و پرش خواب و خیال و خاطره­های پراکنده نوشته شده؛ با نثر خوب و لحن کم نظیر خود، خواننده را می برد تا کجاها. نثر و لحنی که- جرئت می کنم و می گویم- در کمتر رمان ایرانی می توان یافت. صناعت داستان و رمان­پردازی (فارغ از صنعتگری­های تصنعی و خودنما)، شخصیت پردازی، فضا­سازی (فضای اجتماعی- تاریخی/ فضای حسی- عاطفی/ فضای طبیعی- فیزیکی)، انگیزه و چرایی روایت، راوی و نظرگاه روایت، ماجرای داستان و زمینه های تاریخی آن،و دیگر «عناصر داستان»، و از همه مهم­تر در این رمان: تشخص نثر و لحن (چه در شرح روایت، چه در لحن و کلام آدم­ها)، دست به هم داده و رمانی را ساخته است که بعد از تمام شدن، می شود دوباره آن را از نو خواند.

رمان با ماجرای «فرنگی»هایی شروع می شود که «از فرنگ راه افتاده آمده»اند «این جا...دنبال طلا[...] یا سنگ قیمتی» و گنج­هایی که «زیر زمینه و از دست آدمیزاد دور.». در میان محلی­های مزدور، فقط «میرزا­ ابراهیم» است که می­داند(یا شنیده است) که نفت، گنج تازهء عالمه» و قرار است «زندگی و آیندهء شما»، یعنی ما را سر و سامان بدهد.

حالا سال­ها از آغاز ماجرا گذشته؛ و راوی در خواب و بیداری، آن کسانی را به یاد می­آورد که مرده­اند و رفته­اند، اما صدا و حضورشان در ذهن و حافظهء راوی باقی مانده است:

«دیشب باز هم خواب ارابه را دیده بود. مرده­ها ارابه را هل می دادند به جلو و آواز عجیبی می خواندند. تمام وجودش از صدای آواز­شان می افتاد به لرز. هرچه گوش می داد نمی فهمید چه می گویند. بعد دلش می­خواست گوش­هایش را با دست بگیرد تا صداشان را نشنود. صدای آوازشان انگار صدای پای عزرائیل بود که آوازخوان می آمد به طرفش.[...] بعد خودش را سرزنش کرد: تنها نشستی این جا و هی فکر گذشته­ها می آد تو سرت و شب ها خواب مرده­ها را می بینی. شب و روزت شده خاطرات گذشته... اگر آدمیزاد خاطره نداشت باید می­زد به کوه و می رفت پیش پدر پدرش. [...] آدم دیوونه هم خاطره داره؟... شاید زور همین خاطره­ها دیوونه­­ش کرده. [...] چرا مرده­ها و این آواز نحس که از شنیدنش چارستون بدنم می­آد به لرز، دست از سرم برنمی دارن؟»(ص 11).

سرود مردگان همین «آواز عجیبی» است که «دست از سر» ماندنی احمدی (شخصیت مرکزی رمان) برنمی­دارد؛ و نویسنده و راوی را به نقل روایتی بریده بریده و ساخت و ساز ویژۀ آن وادار می­کنند. ساخت و سازی که مثلاً در بافت و آمیختگی حال و هوای ماجرا با طبیعت و فضای فیزیکی داستان می توان دید:

«روشنایی آذرخشی توی چشمان ماندنی محو شد: [...] تندر بالای سرشان ترکید [...]“... این عمل زشت درست سه روز بعد از اخراج کرم اتفاق افتاده... این ها بی ارتباط با هم نیست. شاید کار کرم نباشه، شاید هم....

ماندنی سراپا خیس از سرما می­لرزید.[...] باران شدیدتر شد: اگر پیدا نشد، کار ما ممکنه تعطیل بشه و هرکدام بریم به ولایتی که ازش آمدیم. حالا خوب فکرهاتان را بکنید.

ماندنی گفت:“والله کار خوبی نیست. بیل و کلنگ که نبرده!”

 ستار گفت: اگر اطلاع پیدا کردیم بی خبرت نمی گذاریم.

آذرخش خط شکسته­ای بر ابرها کشید.

مرد چوخاپوشی سراپاخیس از کنار درخت بلوط پیش آمد و گفت: با میرزا ابراهیم کار دارم.

میرزا ابراهیم گفت:من میرزاابراهیم هستم!

مرد اشاره کرد به مردان چاه و گفت:بریم یک جای خلوت.

ماندنی با خود گفت: صفدر این جا چه می کنه؟

صدای دو تندر در هم کلاف شد، غلتید، رفت و محو شد.»(صص 88 و 89 )

در ایران هرجا حرف از نفت، این «گنج تازۀ عالم» باشد، علی­القاعده اشاره­ای هم به کودتای بیست و هشت مرداد و ماجراهای پیش و پس آن هم می شود. این جا هم «ماندنی» به رادیو بزرگ و خاموش توی تاقچه نگاه کرد که

«تنها یک ماه کار کرده بود. روز بیست­و­نهم مرداد، یک روز بعد از کودتا، سربازها سیم برق خانه­های کوچه را بریدند و بردند. فکر کرد اگر برق بود و رادیو کار می کرد، شاید مرده­ها و خاطرات گذشته، کمی دست از سرش برمی­داشتند.»(ص 26)

اما این طور که پیداست«مرده­ها و خاطرات گذشته» دست از سرِ راوی برنمی­دارند و او را به نقل آن همه خاطره های دور و نزدیک وامی­دارند. در این خاطره ها از عشق هم خبری هست. درست مثل همان قصۀ قدیمی امیرارسلان و فرخ لقا که هرکس بخواند آوارۀ کوه و بیابان می شود. به قول راوی:

«اگر این کتاب آتش می زنه به جان آدم، پس چرا آدم هایی که سواد دارن دنبال این کتاب می گردن؟» (ص 52)

هرچند این کتاب- و شاید هیچ کتاب دیگری- نتواند یک جامعۀ محبوس در پیلۀ سنّت های دست و پاگیر را از چنبرۀ شوربختی اجدادی و بند­ و ­بست های آموزه­هایی که از برزگترها به کوچکترها می­رسد برهاند. «روزعلی» می گوید:

«من می گم بزرگ و کوچکی نباید از بین بره. خان بزرگه و ما باید دستورش را اطاعت کنیم.»(ص 56)

این طور که پیداست، تا اطاعتِ چشم و گوش بسته هست، در بر همین پاشنه می گردد. میرزا ابراهیم به الماس می گوید:

«تو که آدم مطیعی بودی؟[...] خیلی ها حسرت شغل تو را می خورن. به آیندۀ بجه هات فکر کن! آرام باش! تو که آدم عاقلی بودی؟»(همان)

بله الماس«آدم عاقلی» بوده چون«آدم مطیعی» بوده است. شغل عملگیِِ انگلیسی ها و دلواپسی «آیندۀ بچه ها» چیزی نیست که به راحتی بتوان خود را از چنبرۀآن رهانید. حتّی اگر ادمی باشد مثل الماس که به قول خودش:

«از بس گفتم چشم دیگه شکل قورباغه شدم. ای خدا، ای پیغمبر، من الماس نیستم، قورباغه­م. کوه و کمر عاجز بود از دستم. حالا هر سگ و سوتکی از راه می رسه به من دستور می ده[...]تامسون بی پدر به من فحش می ده...»(ص 57)

با این اوصاف ماندنی وقتی می­بیند مرده ها و این خاطره ها دست از سرش برنمی­دارند، فکر می کند«بلند شود چند صفحه امیرارسلان بخواند تا شاید چشمش گرم خواب شود.»(ص 60)

این رمان را هم مثل هیچ داستان خوب دیگری نمی شود خلاصه کرد. شیوۀ روایت و چفت و بست وقایع است که داستان را «داستان» می کند. چاره­ای نیست. باید خواند و دوباره خواند تا در هر خوانش، علاوه بر جریان رویدادها و ماجراهای مکتوب، لایه های زیرین و اشاره های گفته و ناگفته را دریافت؛ و فهمید چرا سرود مردگان «وسوسه» ای ست که به این زودی ها دست از سرِ خواننده برنمی دارد و مثل «شیطان تو باغ بهشت» آن قدر آدم و حوّا را وسوسه می­کند تا او آن ها را- ما را- از بهشت فراموشی بیرون کنند. این وسوسه «همیشه با نوشته می آد سراغ آدم.»(ص276)، به شرطی که مثل سرود مردگان باشد.

*

 

 آخرین نکته ای که بد نیست یادآور شوم، تاریخ نوشتن سرود مردگان است: من نمی دانم فرهاد کشوری خودش چند بار این«سرود» را خوانده و بازنویسی کرده است؟ اما از تاریخ های پایان کتاب می فهمیم آن را در «1367 – شاهین شهر» نوشته و در«1386 – بندرعباس» «بازنویسی مجدد» کرده است. بعید است در آن بیست سال میان نوشتن و «بازنویسی مجدد» دیگر سراغ آن نرفته باشد. اگر بیش از دو/سه بار آن را بازخوانی و بازنویسی کرده باشد، معلوم می شود توصیۀ مکّررمن به دوستان داستان نویس پر بی راه هم نبوده که: هر داستان، چه داستان کوتاه یا داستان بلند یا رمان، را اگر نویسنده اش چند بار نخوانَد، نباید انتظار داشته باشد که دیگران آن رابیش از یک بار هم بخوانند.ضمن این که «داستان» اصولاً پدیدۀ یک بار مصرف نیست؛ و باید آن رابیش از یک بار خواند تا فهمید. کما این که در این معرفی هم بسیار نکته ها که ناگفته ماند، از جمله متن کاملاً بی غلط کتاب که باید به ناشر دست مریزاد گفت.

                                                                          اصفهان- بهمن 1392

1-    ماهنامه جهان کتاب، شماره 299-300 ، صص 27 و 28