تعویذ امر خارق العاده
نگاهی به خرق عادت در داستان نویسی فرهاد کشوری
مهدی وحید دستگردی
دارا بودن تواناییهای خارقالعاده از دیرباز یکی از آمال و آرزوهای نوع بشر بوده، هست و خواهد بود. شاید بتوان یکی از دلایل مهم گرایشهای انسانی به اسطوره را نیز در همین امر خلاصه کرد؛ تواناییهای مافوق بشری. با گذشت دورانها اما نویسنده دیگر نمیتواند صرفاً به ساختن و پرداختن این تواناییها در بستری حماسی بپردازد؛ چرا که نیاز زمانه او را وامیدارد تا این آرزوی دیرینه را در غالب روابط دنیای جدید عرضه کند و درست در همین نقطه است که مؤلف با چالش مواجه میشود، چالش چگونگی برخورد دنیای جدید با امر خارقالعاده و یا برعکس. دغدغهی اصلی نویسنده به این تبدیل میشود که چگونه و با چه ترفندی این آرزوی دیرینهی آدمی را در دل داستان قرار دهد به طوری که نه تنها خواننده، بلکه روایت داستانی را پس نزند. در این مقال قصد داریم تا بررسی چگونگی حضور و بروز امر خارقالعاده در دو داستان «یاور» از مجموعه داستان «تونل» و «ساعت زنده» از مجموعه داستان «کوپهی شماره پنج» اثر فرهاد کشوری بپردازیم. در ادامهی مطلب تلاش خواهیم کرد تا رفتار متقابل جوامع انسانی با امر خارقالعاده از دید کشوری در این دو داستان تبیین کرده و سیر تحول این امر را با توجه به خصوصیات جغرافیایی، محیطی و زمانی مورد بررسی قرار دهیم.
پناه دادن به امر خرق عادت در دل روایتی امروزی، ناخواسته با درگیری و تضاد پیوند می خورد. انتخاب محیط داستان «یاور» نیز در همین راستا صورت میگیرد، روستایی نزدیک شهر لالی از توابع خوزستان. یاور که از معتمدان روستا به شمار می آید خواب «حیات» یکی از اهالی را می بینید که چمدان بسته و راهی سفر است. همین خواب نقطهی شروع تمام مسائل بعدی میشود. بعد از تعریف کردن این خواب برای حیات، او میمیرد و همین اتفاق و یکی دو حادثهی دیگر کافی است تا شایعهای دهان به دهان بگردد و یاور بشارت دهنده ی مرگ یا «یاور عزرائیل» معرفی شود. در چنین محیط جغرافیایی است که به علت وجود تنگ نظریهای سنتی و هنجارهای رایج، کوچک ترین مسائل میتواند منجر به پاره شدن تمامی پیوندهای قومی، قبیله ای و اجتماعی شود و گرد هراس بر همه چیز بپاشد. این طرد شدن کار را به جایی میرساند که یاور بارها در طول داستان از نداشتن یک هم سخن گله می کند؛ یاوری که قبلاً طرف اعتماد همه بوده حالا «دلش می خواست می رفت پیش یکی از مردهای فامیل، درد دل می کرد»(کشوری، 103، 1397). جَو هراس از امر خرق عادت را به خوبی در تکرار استعمال برخی لغات می توان سراغ گرفت؛ جایی که ترس و کلماتی با بار معنایی مشابه بیش از 20 بار، تفنگ 23 بار، تابوت 12 بار و عزرائیل 3 بار در متن تکرار میشود. این فضاسازی در واقع نمادی بارز از واکنش جامعه ای روستایی در قبال امر خارقالعاده است و البته میتوان آن را به هر امر نوی دیگری (نه لزوماً خارق العاده) هم تسری داد. البته همین مردم برای رفع بلا یا گرفتاری به دعانویس و رمال پناه میبرند اما این بار از او هم کاری ساخته نیست و به یاور میگوید «تا حالا همچه دعایی ننوشتم.» (همان: 91). این در حالی است که نشانههای نخستین تلاش ها برای ارتقاع سطح فرهنگی این جوامع آغاز شده و نهادهای مدرنی مانند مدرسه و درمانگاه در داستان حضور دارند ولی معلم و پزشکیار هم تحت تأثیر شایعات قرار گرفته و از یاور دوری میکنند. در حقیقت نهادهای علم محور و کارکنانشان که باید رجوع به عقل را بسط و گسترش دهند نیز مغلوب جَو حاکم میشوند که این امر نشان دهندهی سمبه ی پر زور هنجارهای حاکم بر این گونه جوامع سنتی است.
در این بین هر اندازه واکنش جامعهی روستایی در مقابل امر خارق العاده صلب جلوه کند، به همان اندازه نیز عکسالعمل شخصیت اصلی داستان(یاور) ابتدایی به نظر میرسد. در حقیقت نویسنده داستان را با سرانجام کار یاور آغاز میکند؛ جایی که مردان روستا او را تا دره ای در همان نزدیکی همراهی میکنند، جایی که علاوه بر تفنگ و تابوت، درخت بلوطی هم بر لبه پرتگاه دیده میشود «درختی که تا یادش میآمد سر خم کرده بود به طرف کَمَر و سال ها، همه منتظر بودند بیفتد توی دره»(همان:96). در پایان داستان میبینیم که همهی مردان به روستا برگشته و منتظرند تا صدای شلیک گلوله را بشنوند. این ترغیب به خودکشی از طرف عامه و پذیرش آن از سوی یاور را باید نمودی از تفکر ابتدایی حاکم بر مردمان چنین محیطی دانست. محیطی که در آن خبری از پیچیدگی فضای شهری نیست و در برابر هر امری سادهترین و بدیهی ترین راه برگزیده میشود، در ادامه بیشتر به این بحث خواهیم پرداخت.
ادامه یافتن این برخورد ساده با امر خرق عادت اما میسر نیست و با پیشرفت جوامع بشری بیشتر به سوی پیچیدگی سوق پیدا میکند. در داستان «ساعت زنده» باز هم محیط است که نقش اساسی را در تعیین چگونگی برخورد با مسئله مشخص میسازد. داستان این بار در شهری مانند اهواز رخ میدهد و این تنها تفاوت میان دو داستان نیست. شاید بتوان مهم ترین تفاوت را در همان آغاز داستان سراغ گرفت، جایی که راوی پی به توانایی خارق العادهاش یعنی «گفتن زمان دقیق بدون نیاز به دیدن ساعت» میبَرَد و همه را با خبر می کند. این در حالی است که در داستان «یاور» مردم روستا توانایی شخصیت اصلی داستان را به او نسبت میدادند و خود یاور داشتن چنین توانایی را انکار می کرد.
جعفر سالک، شخصیت اصلی داستان «ساعت زنده» حالا با کشف توانایی منحصر به فرد خود، در پی سود بردن هرچه بیشتر از آن است. ابتدا ساعتش را به برادرش می بخشد، در اداره پُست (محل کارش) برای همکاران و مدیر پُز می دهد، در روزهای بعد دیگر همه کسبه و اهالی خیابان سی متری از توانایی خاق العادهاش با خبر هستند ، با او گرم می گیرند و همیشه یک سؤال از او می پرسند: ساعت چنده؟ این شهرت روزافزون به همین جا ختم نمی شود و سالک کم کم در مراسم های عروسی و عزا مورد توجه قرار می گیرد و حتی کار به جایی می کشد که در میتینگ های سیاسی جبهه ملی حضور به هم می رساند و در و در جواب مجری که از او ساعت را پرسیده با صدای بلند می گوید «به نام دکتر مصدق!»(کشوری، 20:1398) و بعد ساعت را می گوید. اما نقطه ی اوج بهره بردن از این توانایی را باید در عاشق شدن سالک جست و جو کرد، روزی دختر محصل دبیرستانی در خیابان همان سؤال متداول «ساعت چنده؟» را از سالک می پرسد و او در جا دل می بندد. در مقابل چنین شهرت فراگیری جامعه نیز دست به اقدام می زند؛ اقدامی که دیگر به سادگی تصمیم اهالی روستای داستان «یاور» نیست. به یک باره شایعه ی جدیدی در میان مردم پراکنده می شود«روزی چو انداختند سالک ذهن آدم هارا هم می خواند و می داند تویِ سر دیگران چه می گذرد»(همان: 21). همین شایعه کافی است تا همه ی عزت و احترامی که یک شبه به کف آمده، یک شبه نیز از میان برود. اگر چه در این داستان هم مانندداستان قبلی مردم با شنیدن شایعه رفته رفته از دور و اطراف شخصیت اصلی پراکنده می شوند اما در این روایت ما با یک تفاوت عمده مواجه می شویم. تفاوتی که از پیچیده تر شدن روابط اجتماعی خبر می دهد و این امر را نه تنها در استفاده(یا سوء استفاده) شخصیت از امر خارق العاده شاهدیم (برخلاف یاور در داستان قبل) بلکه واکنش مردم نیز تیزهوشانه تر از روایت قبلی به نظر می رسد، تا به آن جا که برای مقابله با شهرت روزافزون سالک دست به ترور شخصیت او می زنند.
از طرفی واکنش نهادهای اجتماعی نیز مانند داستان قبلی به دوری جستن و تبعیت از رفتار عامه خلاصه نمی شود، بلکه هرکدام از آن ها به نوعی در صدد استفاده کردن از امر خارقالعاده به نفع خود برمی آیند. میخکوب شدن1 در برابر امر محال که در روستا با لفافی از ترس نمایان شده بود، در شهر جای خود را به واکنشی از سر سودجویی می دهد. رئیس اداره پُست از سالک تقاضا می کند تا رمز و راز دانستن ساعت را به او بیاموزد و فرمانداری نظامی به محض مطلع شدن از شایعه ی ذهن خوانی سالک، از او تقاضای همکاری برای «شناسایی خائنین» (همان:15) می کند که منجر به بازداشت او می شود و سالک را با وجهی دیگر از امر خرق عادت مواجه کند «از توانایی اش بدش آمدکه باز هم او را به دردسر انداخته بود» (همان:16). در حقیقت با پیشرفت هرچه بیشتر جامعه، نهادهای مدرن دیگر هراسی از امر خارقالعاده به خود راه نمی دهند و با آگاهی از منفعت های در اختیار داشتن چنین امتیازاتی به دنبال انحصار آنها می گردند. همان طور که نقطه ی اوج بهره بردن سالک از توانایی خارق العادهاش در عاشق شدن نمود پیدا کرد، از کف دادن این توانایی نیز پس از آزادی از بند فرمانداری نظامی و شنیدن نامزد داشتن دخترک دبیرستانی است که روی میدهد. در حقیقت آن سیر تحول اشاره شده در مقدمه ی مطلب، حالا و در چگونگی برخورد با امر خرق عادت در دو داستان «یاور» و «ساعت زنده» تا حدودی صورت بندی میشود. این واقعیت که فرم استفاده شده در داستان ها یکسان است (هر دو روایت در نقطهای نزدیک پایان شروع میشود و به صورت دایرهای به همان جا باز میگردد) بالاجبار ما را به سوی خوانشی ورای ساختار داستان رهنمود کرد که همان لزوم توجه به تغییرات فردی و جمعی بود. تغییراتی که عمیقاً ریشه در خصوصیات جغرافیایی، محیطی و زمانی روایت ها داشت و این خود خبر از پیوستار ذهنی مؤلف در نگارش داستان ها می دهد. نگاه زمان مند و تاریخی فرهاد کشوری در پناه دادن امر خارقالعاده در زمانهی امروزی که انگار در توالی زمان نگارش داستان ها نیز خود را نشان می دهد؛ تاریخ پایان داستان «یاور»آبان 95 و داستان «ساعت زنده» بهمن 95 است. گویی که نویسنده هم نمی توانسته قبل از نگارش امر خارق العاده در محیطی روستایی آن را در بستر شهر به نمایش بگذارد.
1 – مفهوم «میخکوب شدن در برابر امر محال» را از مقاله ی «مساحی حدوث» محسن ملکی در سایت پوئتیکا وام گرفته ام.
2 – کشوری، فرهاد(1397)، تونل، نشر نیماژ.
3 فصلنامه بین المللی- ادبی – هنری نوشتا، شماره چهل و هفتم، بهار 1400