گفتگوی روزنامه اصفهان زیبا با فرهاد کشوری*
داستان، بدون مرز است
فرهاد کشوری میگوید نگاه نویسنده باید جهانی باشد
مهدی وحید دستجردی
از دور دستها آمده، به قول خودش تمامی جنوب کشور را چرخیده، کار کرده و با فرهنگ متفاوت هر تکه از آن آشنا شده. حالا با تمامی این اندوختهها آمده و سالیانی میشود که در شاهین شهر اصفهان ساکن شده تا شاید این سکونت مجالی باشد برای نگارش تجربیات زیستهاش، که خود معتقد است باید با روایت فردی نویسنده از تاریخ همراه شود تا ارزش روایت کردن پیدا کند. حالا مدتهاست که نویسندهای از مکتب جنوب در هوای اصفهان نفس میکشد، روزگار میگذراند و به خلق داستان میپردازد. ترکیب عجیب و پیوند جالبی میشود ویژگیهای داستاننویسی جنوب در اتمسفر داستانی اصفهان، مکتب جنوب در مکتب اصفهان. فرهاد کشوری متولد 1328 در میانکوه آغاجاری از توابع استان خوزستان است، مدرک تحصیلی خود را در مقطع کارشناسی و در رشتهی علوم تربیتی از دانشگاه ابوریحان تهران گرفته و سالها در پروژههای صنعتی جنوب کشور به کار مشغول بوده است. کشوری یکی از فعالترین نویسندگان حال حاضر به شمار میآید و بیش از دوازده مجموعه داستان و رمان منتشر کرده است. سال 97 مجموعه داستان «تونل» فرهاد کشوری توسط نشر نیماژ به بازار عرضه شد تا بهانهای شود برای گپ و گفتی دوستانه با این نویسندهی خوش صحبت جنوبی.
1- آقای کشوری از مجموعه داستان جدید خود به نام «تونل» بیشتر بگویید؟ به نظر مجموعهای است متشکل از داستانهایی به نسبت جدید و تعدادی داستانهای قدیمیتر که عمر بعضی از آنها به حدود دو دهه میرسد.
سومین مجموعه داستانام «گره کور» بود که نشر ققنوس در سال 1383 منتشر کرد. بعد از «گره کور» مجموعه داستان دیگری چاپ نکردم تا سال 97 که «تونل» منتشر شد. هنوز تعدادی داستان از دههی 60 و 70 دارم که آنها را به چاپ نرساندهام و برایم کهنه نشدهاند. داستان زمان ندارد. داستانهای سِنجِه و عروسک از دهه هفتاد مانده بود که در این مجموعه آوردم.
2- در تعداد زیادی از داستانهای این مجموعه با عنصر خواب و رویا یا همان وهم مواجه ایم، ضرورت تکرار چنین مولفهای در داستانها چیست؟ این تکرار آگاهانه صورت گرفته یا به صورت ناخودآگاه؟
ضرورت را جغرافیا و فرهنگ و وضعیت شخصیت و نوع داستان مشخص میکند. در داستان «کابوس»، ساعدی بر اثر بیماری و خونریزی معده در بیمارستانی در پاریس بستری میشود. شرایط بیماریاش و بخشی از آثار کابوس وارش ایجاب میکرد که داستان در چنین فضایی روایت شود. وقتی میخواهم داستان بنویسم طرحی از آن را هر چند ناقص در ذهن دارم و بعد شروع به نوشتن میکنم. بدون نقشهی راه دست به قلم نمیبرم. از آن گروه نویسندگان نیستم که با تصویر و یا جملهای شروع میکنند به نوشتن داستان و رمان. باید شخصیت اصلی، گره اثر و کمی از ماجرا را بدانم. البته داستان اولیه که مینویسم با داستانی که بعد از بازنویسیهای مکرر ساخته میشود خیلی متفاوت است. در حین نوشتن چیزهایی به ذهن میرسد و وارد داستان میشود که از قبل در اثر پیش ساختهی ذهنی نیست. چون خودآگاه، ناخودآگاه، حافظه، یادآوری گذشته، نگرانیها، ذهنیت و بینش نویسنده، خواندهها، دغدغههایش و... همه به کمک فضایی تخیلی در کارند تا داستان نوشته شود. هیچ نوسندهای آخرین بازنویسی رماناش را از ابتدا در ذهن ندارد.
در داستان «یاور»، وقتی اهالی روستا مدام در این وحشتاند که مبادا یاور خوابشان را ببیند، فضای داستان وهمی میشود. در حالی که داستان «یاور» رئالیستی است.
فضای داستان است که وهم و رؤیا میطلبد. نویسنده نمیتواند دست به تحمیل بزند. اگر این کار را بکند، داستان، آن را پس میزند.
3- یکی از وجوه مکرر در آثار پیشین شما که پرداختن به زندگی رجل سیاسی، فرهنگی و نویسندهها بوده (برای نمونه در «صدای سروش» به دکتر مصدق، در «مردگان جزیره موریس» به رضاشاه، در «دست نوشتهها» به دغدغههای نوشتن و...) در مجموعهی جدید هم خود را در قالب لحظات پایانی زندگی نویسندگان نشان داده (در داستان «کابوس» به غلامحسین ساعدی، در «بیگانه» به صادق هدایت، در «انکار» به ایساک بابل و در «آواز ققنوس مجنون» به رویای نویسندهای ناکام)، این دغدغه از کجا نشأت میگیرد؟ این پرداختن به نویسنده و نوشتن در دل داستان؟
با کلمهی مکرر موافق نیستم. چون در همین مجموعهی «تونل» هیچ کدام از داستانها به هم شبیه نیستند. در سه داستان کابوس، انکار و بیگانه سه نویسندهی مختلف و سه داستان متفاوت وجود دارد. «صدای سروش» و «مردگان جزیرهی موریس» و «دست نوشتهها» هم هرکدام داستان متفاوتی را روایت میکنند. در رمان «صدای سروش» که چاپ دومش به نام «مأموریت جیکاک» منتشر شد، مصدق در رمان نیست. حتی اسمش هم برده نمیشود اما سایه اش بر رمان سنگینی میکند.
یکی از کارهای مهم هنر و ادبیات داستانی جلوگیری از فراموشی است. کنار زدن خاک و خاشاک زمانه و نشان دادنش به خواننده است. تاریخ به جای آن که راهگشا باشد و مسیر راه را روشن کند در بسیاری از موارد با تحریفش از سوی اصحاب قدرت تبدیل به مانعی در راه رشد و تعالی فرد میشود. تازه در این روزگار گویا لزومی به دانستن و خواندن و زحمت کشیدن در این راه نیست. هرکس تاریخ دلبخواهی و شخصی خودش را روایت میکند. تا هرکجا که دلش بخواهد وقایع و آمار و اسناد را حذف و نادیده میگیرد تا روایت شخصیاش را بازگو کند. صدای تاریخنویسان در این هیاهو به گوش کسی نمیرسد.
نویسندهای که دغدغههای خودش را دارد، دست به قلم میبرد تا با عجین کردن تاریخ و زندگی در بستر تخیل، رمان خودش را بنویسد. رمانی که فکر میکند در تقابل با تحریف و تاریخهای دلبخواهی و عامیانه است. تاریخ نگاری شخصی و عامیانه ما و چه بسا رسمی شخصیت را انسان نمیبینند، یا فرشته است یا شیطان. عیبهای شخصیت تاریخی را تا آنجا که میخواهند حذف و فرشتهاش میکنند و یا هیچ کار و سیاست و عمل خوبی در او به جا نمیگذارند و میشود شیطان. نگاهی بیرون از تاریخ به تاریخ.
شخصیت تاریخی و مسایلش آن چنان ذهن نویسنده را درگیر میکند که چارهای جز نوشتناش ندارد. شاید میخواهد مشکل و مسأله ذهنیاش را با شخصیت تاریخی به سامان برساند و تکلیف خودش را روشن کند.
نویسنده تصمیم نمیگیرد که دربارهی شخصیت تاریخی خاصی رمان بنویسد. نوشتن رمان به او تحمیل میشود، شخصیت تاریخی در زمانهاش و دیدگاه و تخیل و تصور نویسنده چون باری است که بر ذهناش سنگینی میکند و او باید آن را زمین بگذارد. پس چارهای جز نوشتناش ندارد.
سه نویسندهای که دربارهشان نوشتم، هم خوشان و هم آثارشان را دوست دارم. داستانهایی هم دربارهی بزرگ علوی و صادق چوبک دارم. تصمیم دارم دربارهی هوشنگ گلشیری و احمد محمود و بهرام صادقی و چند نفر دیگری که گاه گاهی در ذهنام حضور دارند داستان بنویسم.
4- از چگونگی انتخاب و کارایی مولفههایی مانند مجسمهداود، کشتی میکلآنژ، قلعه پرتغالیها و... که وجهی نمادگرایانه به برخی داستانهای این مجموعه داده بگویید؟
در شهریور هشتاد و نه با دوستم غلامرضا بهنیا به جزیرهی هرمز رفتیم. یکی از جاهایی که دیدیم قلعهی پرتغالیها بود. در آنجا از چیزهایی که دیدم و بعد در ذهنم ماند. شکل شانهی حک شده بر سنگ قبر زنی ناشناس، کنار چند سنگ قبر پرتغالی در دفتر کارِ کارمند میراث فرهنگی قلعه بود. این دفتر روزگاری محل دیدهبانیِ پرتغالیها بود. در محوطهی قلعه کلیسا، زندان، آب انبار و ... را دیدم. اما سنگ قبر زن و شانه حک شده رویش بیش از همه در ذهنام ماند و دست از سرم بر نمیداشت. بعد پر و بال گرفت. داستان همینطور پا میگیرد. چیزی در ذهنات میماند و کنده نمیشود. تنها با نوشتن است که از دستش خلاص میشوی. قلعه نه تنها تاریخ پرتغالیها، بلکه تاریخ باستانی جزیره را هم در خود دارد. من اسمش را نمادگرایانه نمیگذارم. آن را واقعیت مینامم. واقعیتی تخیلی بر بستر جغرافیا و فرهنگ بومی.
میکل آنژ و رافائل کشتیهای زیبای تفریحی بودند که گویا ایتالیاییها ساخته بودند و به شاه و خانوادهاش تعلق داشتد. بعد از انقلاب مدتی کتابخانههای سیاری بودند که بین بنادر جنوب رفت و آمد میکردند. البته بعد از مدت کوتاهی کتابخانهها تعطیل شد. کشتیها لنگر انداختند و سرانجام آنها را فروختند. کشتی میکل آنژ را به آهن خرها فروختند که با دستگاه برش افتادند به جانش. شنیدن این واقعه تا مدتی ولم نمیکرد. با خودم فکر میکردم که چطور کسانی میتوانند کتابخانهی زیبای سیاری را به آهن قراضه تبدیل کنند؟ عکسهای کشتی را پیشتر در فضای مجازی دیده بودم. از دستش راحت نشدم تا نوشتمش. سرآغاز و علت نوشتناش همان چند سطر آخر داستان است.
جنوب، فرهنگ و افسانهها و خرافههای خاص خودش را دارد. داستانی که در چنین فضا و مکانی نوشته شود، عناصر ذهنی و فکری و فرهنگی و جغرافیاییاش را با خود دارد.
5- در اکثر داستانها همانطور که ناشر هم در معرفی پشت جلد آورده شاهد به کار رفتن نثری ساده و روان هستیم، انتخاب زبان داستانی از دید شما وابسته به موضوع، مضمون و زاویه دید است یا همواره بر بیپیرایگی زبان تأکید دارید؟
در همهی داستانها لحن روایت بسته به فضا و شخصیتها و نوع داستان، سرعت یا کندی وقایع تغییر میکند. تلاش هر نویسندهای این است که به نثر روان و پاکیزهای دست پیدا کند.
به قلمبه سلمبهنویسی و پیچیده کردن بیسبب متن علاقهای ندارم. این گونه آثار را که به دنبال پیچیده کردن موضوعی نه چندان پیچیدهاند دوست ندارم. میشود از موضوعی پیچیده با نثری روان نوشت. نثر شاهکاری چون «محاکمه»ی کافکا روان است، اما رمان پیچیدهای است. انگار در بستهای است که تفسیرهای بسیار بر آن نوشتهاند و هرکس از ظن خود یارش میشود.
کلمات در داستانها به کار میروند تا خواننده با نقشی مهمی که در خواندن دارد، در حال و هوا و فضایش قرار بگیرد و به کمک احساس و عاطفه و دریافت و ادراک، اثرِ خود را بسازد. اگر خواننده بعد از تمام کردن داستانی، چیزی و یا چیزهایی از آن رهایش نکند و او را به فکر وا دارد، در این صورت نویسنده کارش را به درستی انجام داده است.
6- بیشتر راویان یا شخصیتهای محوری داستانهایتان کارگران یا کارمندانی هستند که با فاصله با فرهنگ بومی و سنتهای مناطقی که در آن کار میکنند مواجهاند. با توجه به تجربه خودتان از لحاظ شغلی که با سفر به مناطق مختلف همراه بوده این پرداختن چه مقدارش وجه کارکردی داشته و چه مقدارش به آن بخش از زندگی شخصی شما مرتبط است؟
با مکانهای مختلف جنوب با وجود تفاوتهای جغرافیایی و تا حدودی فرهنگیشان بیگانه نیستم. در بندرعباس و خارگ و ماهشهر و جاهای دیگر احساس غربت نمیکنم.
تجربهی زیستهای داریم که خاص خودمان است. با وضعیت روانی و تربیتی و آموختهها و حساسیتهایمان و به ویژه مسائلی که در زندگی درگیرش هستیم، ما را صاحب منش و ذهن و تفکر و جهان بینی میکند که خاص خودمان است. البته بسیاریش را از دیگران و خواندههایمان میآموزیم. نویسنده اصلاً اندیشهای در پس و پشت کارهایش دارد. داستان، بازی و کله معلق زدن نیست. نویسنده آدم حساسی است. هیچ آدم دنده پهنی نویسنده نمیشود. هرچه تلاش هم بکند نمیتواند خواننده را به واکنش احساسی و عاطفی و ادراکی وا دارد.
تاریخی فردی در پشت سرمان داریم که شاخکهایمان را برای وقایعی تیز میکند. از کودکی تا چند سالی از جوانیم در در شهرک شرکت نفتی میانکوهِ خوزستان گذشت. بعد از سپاهی دانش، معلمی و دبیری در مسجدسلیمان و بیکاری هفت ساله و بعد کار در سیزده چهارده پروژهی پیمانکاری در شهرها و روستاهای مختلف و زندگی با افراد گوناگون در خوابگاههای شرکتها و آموختههایم، تجربهی زیستهام است که هنوز فرصت نکردم بسیاریشان را بنویسم.
تازه سوای تجربهی زیسته و تاریخ فردی، موقعیت نویسنده در به سامان رساندن اینها نقش مهمی دارد. اشخاصی هستند که تجربهی زیسته غنی دارند اما یک سطر هم نمینویسند. برای نوشتن باید چیزهایی فرد را در زندگی و جامعه و جهانش آزار بدهد تا وادارش کند دست به نوشتن ببرد.
تا شخصیت و فضا و مکان داستان و رمان را درونی و جزیی از تجربهی ذهنی خود نکنم آن را نمینویسم. شناخت مکان، فضا، فرهنگ، لحن، شخصیتها و داشتن ماجرا برای نوشتن داستان لازم است.
اما رمان تاریخی کار دیگری را هم میطلبد. خواندن کتابهایی دربارهی شخصیت رمان. اگر معاصر باشد، شنیدهها اضافه میشود. بعد اینها را نویسنده درونی میکند و در این کار تخیل نقش مهمی دارد. از شیوهی روایت گرفته تا چیدن وقایع و شخصیت پردازی و گره و کارهای دیگری که تخیل در سامان دادنش دست دارد. در پایان، رمان نوشته شده خاص نویسندهاش است، چون نویسندگان مختلف از یک شخصیت تاریخی رمانهای متفاوتی مینویسند.
7 -آقای کشوری تعداد رمانهای شما بسیار چشمگیرتر است به نسبت مجموعه داستانهایتان، دلیل این رغبت بیشتر به مدیوم رمان چیست؟
هر ایده و طرحی که به ذهن نویسنده میرسد از همان اول ساختارش را که رمان و یا داستان است مشخص میکند. داستان به تعبیری برشی از زندگی است. صحنههای محدودی دارد. رمان صحنهها متعددی دارد. داستان کوتاه را میشود با هرم فریتاگ نشان داد، اما برای رمان یک هرم کافی نیست. اگر رمان یک شروع و پایان داشته باشد، در کنار گره اصلی مشکلهای فرعی دیگر و کنش و واکنش و کشمکش و تعلیقهای فرعی دیگری وجود دارد. در رمان، نویسنده فرصت بیشتری برای پرداختن به دغدغههای فکری و ذهنیاش دارد. شخصیتها را نه در یک و یا دو صحنه بلکه در صحنههای بیشتری به نمایش میگذارد. نوشتن از رضاشاه در تبعیدِ جزیرهی موریس قالب رمان را میطلبد و عکس گرفتن از سنگ قبری که شانهای بر آن حک شده، داستان قلعه را میسازد. هرکدام امکانات خاص خودش را دارد.
من از ده سالگی هفتهای دوبار فیلمهای بزرگ سینمای جهان را با دوبلهی خوب فارسی در سینمای کارگری میانکوه میدیدم. یک فیلم را دوبار نمایش میدادند. هفت هشت سال بعد متوجه شدم که بهترین آثار سینمایی جهان را دیدهام. شاید دیدن این همه فیلم خوب یکی از دلایل تمایلم به نوشتن رمان باشد. شاید هم داستان برای آنچه میخواهم بگویم کوتاه است.
8- شما چندین دوره داور جوایز مختلف ادبی از جمله جایزه گلشیری و جایزه هفت اقلیم بودهاید، دست آورد این دوره از فعالیت ادبی برایتان چه بوده است؟چرا دیگر شما را در هیئت داوران جوایز ادبی نمیبینیم؟
اولاً داوری، آن هم داوری ادبی کار دشوار و وقتگیری است. چون باید تعداد زیادی کتاب را بخوانید. نویسنده از کار خودش باز میماند. داوران جایزه ادبی باید در برابر آثار داستانی بیطرف باشند. تعداد کمی از داورها با جهتگیری وارد این عرصه میشوند و از پیش کتابهای برگزیدهشان مشخص است. آن هم بدون آن که خیلی از آثار را خوانده باشند.
جوایزی هم هستند که دست اندکارانشان تلاش میکنند سالم برگزار شوند. شاید برای رسیدن به جوایز بیعیب و نقص به زمان بیشتری نیاز داریم.
9- وضعیت و یا بستر فرهنگی برای رشد و فعالیت داستاننویسان را در استان اصفهان چگونه ارزیابی میکنید؟ به خصوص برای نسل جوان؟
پیشتازان داستاننویسی اصفهان چون هوشنگ گلشیری و بهرام صادقی و محمد کلباسی و کسانی که بعد وارد عرصهی داستاننویسی شدند چون هرمز شهدادی، جعفر مدرس صادقی، رضا فرخفال، منصور کوشان، بیژن بیجاری، محمدرحیم اخوت، علی خدایی، یعقوب یادعلی، احمد اخوت، یونس تراکمه و سیاوش گلشیری هرچند با تفاوتهایی اما به شیوهی خاصی مینویسند که سپانلو آن را مکتب اصفهان نامید. البته نامیدن مکتب شاید چندان درست نباشد. این شیوه در برابر رئالیسم اجتماعی قرار میگیرد. از مشخصههای بیشتر آثار این نویسندگان، جزیینگری، درونگرایی و فاصله گرفتن از موضوعهای جامعه شناسانهای چون طبقات اجتماعی و رجوع به فرد است.
سیامک گلشیری و حسن محمودی هرکدام راه و روش دیگری را ادامه میدهند. از نویسندگان زن اصفهان که از قافلهی مردها از نظر تعداد عقب افتادهاند، خدیجه شریعتی و مهری بهرامی و زهرا نصراند که هرکدام اثری منتشر کردهاند. کسان دیگری هم هستند که من اسمشان را به یاد ندارم.
کسانی هستند که سی چهل سالی است داستاننویساند و هنوز اثری به چاپ نرساندهاند. نویسندگانی که در دایرهی داستاننویسی اصفهان افتادهاند و انگار بخواهند داستاننویس شهرشان باشند، در حالی که داستاننویس برای جهان مینویسد، گیرم حتی یک جمله از اثرش ترجمه نشود. چون تکیهاش بر ادبیات جهان است. نگاه نویسنده باید جهانی باشد تا شاید در محدودهی کشورش قرار بگیرد. از میان کسانی که برای شهرشان مینویسند به افرادی بر میخوریم که بعد از گذشت سالها هنوز در همان محدوده ناتمام ماندهاند.
پاهای نویسندگان جوان اصفهان بر یکی از چند زمینهی قوی داستاننویسی ایران قرار دارد و همین سطح توقع از آنها را بالا میبرد.
اما سرِ حرفم با نویسندگان جوانیست که تازه دست به قلم بردهاند و هنوز اثری چاپ نکردهاند و یا علاقمند به داستاننویسیاند. کمخوانی ادبیات کلاسیک و مدرن جهان وآثار داستانی و متون کهن فارسی مشکل دیگری است. مگر میشود کسی بخواهد بنویسد و آثاری چون سرخ و سیاه و باباگوریو و مادام بوواری و جنایت و مکافات و برادران کارامازوف و آناکارنینا و دیگر آثاری از این دست را نخواند. حتی آثار نویسندگان بزرگ مدرنی چون کافکا و جویس و فاکنر و ویرجینیا وولف و همینگوی بگیر تا مارکز و فوئنتس و یوسا و بورخس و کوندرا و خوان رولفو و آثار نویسندگانمان، هدایت و چوبک و گلستان و ساعدی و صادقی و محمود و گلشیری و نسل بعد و نویسندگان جوان را نخواند. کم خواندن عارضهای است که دنیای ذهنی و تخیلی نویسنده را محدود میکند. این برخلاف سنت نویسندگان شاخص اصفهانی است که کتاب خوانهای پیگیر و دقیقیاند.
عدهای از جوانهایی که دست به قلم میبرند احساس همه چیزدانی میکنند. انگار نیازی به خواندن و نوشتن و بازنویسی مکرر و آموختن ندارند. این گروه متأسفانه زود تمام میکنند. چون نوشتن شاگردی تمام عمر است. آموختن مدام. وقتی کسی فکر کند که چندان نیازی به این کارها ندارد همانجا متوقف میشود. در گفتگویی از همینگوی خواندم که هرسال نمایشنامه شاه لیر شکسپیر را میخواند و آن را اثری بزرگ میدانست. نویسندهی صاحب سبکی که از استادان بزرگ داستاننویسی است، با خواندن هرسالهی شاه لیر، از شکسپیر میآموخت.
یکی از رفتارهایی که نویسنده را مقاوم نگه میدارد این است که روی پای خودش بایستد. تکیه به این و آن، زود نویسنده را میزند زمین. چون قرار است نویسنده داستان خودش را بنویسد. چیزی که از نگاه و نظر و تجربه و اندیشه و احساسش جاری میشود. چوب زیر بغلها همیشگی نیستند.
نویسنده برای خواننده مینویسد و نه همشهری. چون خواننده است که با خریدن و خواندن کتاب با نویسنده ارتباط برقرار میکند.
از آموختهها و نکات مثبت شیوهی اصفهان میشود استفاده کرد، اما ماندن و تقلید از نویسندگان بزرگی چون گلشیری و صادقی نوعی توقف است. نویسندگان بزرگ تکرار پذیر نیستند.
عارضهی دیگر گسترش نوعی خنثینویسی و جایگزین کردن مطلب به جای داستان است که عدهای سعی در جا انداختناش دارند.
نویسنده شخص مستقلی است. آقا بالاسر ندارد. خودش هست و خودش و دنیای ادبی هنری پشت سرش و این کم چیزی نیست. دهکدهی جهانی که میگویند در مشت اوست، وقتی به کتابخانهمان نگاه میکنیم میبینیم که توی دهکده جهانی هستیم. کاری به دین و نژاد و عقیدهی نویسندهها نداریم، مشروط بر آن که مستقل باشند. هیچ وقت در کتابفروشی نمیگوییم خشم و هیاهوی فاکنر سفید پوست و یا مسیحی را میخواهیم. دهکدهی جهانی را تنها در هنر و ادبیات میتوان سراغ گرفت.
10- اگر امکان دارد از کارهای در دست چاپتان بگویید؟
چاپ دوم «دست نوشتهها» را نشر نیماژ تا ماه آینده منتشر میکند. رمان «صدای سروش» را که نشر روزنه در سال 94 چاپ کرده بود، نشر نیماژ امسال(97) آن را با نام «مأموریت جیکاک» انتشار داد که در نمایشگاه کتاب عرضه شد.
*- روزنامه اصفهان زیبا، سال چهاردهم، شماره 3246، دوشنبه 25 تیرماه 1397، ص 14