یادداشتی بر رمانِ «صدای سروش» از فرهاد کشوری
جیکاک، مُنجیِ ناکجا آباد1
داریوش احمدی
«جیکاک؛ ضدِ قهرمانی که در نقشِ یک قهرمان و مُنجی ظهور میکند».
لوکاچ در تعریف رمان تاریخی معتقد است که
یکی از عناصر رمان تاریخی، شخصیتهای تیپیک است و مفهوم رمان تاریخی از سویی معطوف
به تاریخ، و از سوی دیگر به شرایط ارگانیک جامعه نظر دارد. او تاریخ را تنها
رویدادی از گذشته نمیداند، بلکه آن را یک رویداد دینامیک بین حال و گذشته میداند
که بر مبنای فاکتهای واقعی بهوجود آمده است. در رمان «صدای سروشِ» فرهاد کشوری،
این قانونمندیِ لوکاچی تا اندازه زیادی وجود دارد. «جیکاک»، یک انگلیسی است که بهخاطر
مقاصد و سیاستهای خاص دولت انگلیس و جلوگیری از ملیشدن صنعت نفت در ایران، مجبور
است که فرهنگ و زبان و آداب و رسوم بختیاریها را، چه در ایران و چه در لندن به
خوبی بیاموزد. تا بتواند با ترفندهایی خاص در ذهنیت و باورهای آنها رسوخ کند. او
ضدِقهرمانی است که در نقشِ یک قهرمان و مُنجی ظهور میکند. شخصیت تیپیک او به یاری
اشیایی چون عصا و کلاه و یک بیت شعر در اذهان روستاییان سادهدل آنچنان شکل میگیرد
که او را بهعنوان یک قدیس میپذیرند. جیکاک یک تیپ داستانی بینظیر است که سعی
دارد با کلمات و عصای خود که به قول خودش دمِ صاحب وجود در آن دمیده است در ذهنیت
آدمهای سادهدلی نفوذ کند که حاضرند همه چیز زندگیِ خود را به پای او بریزند. آنها
به پشتوانه حرفهایش که بشارت یک زندگیِ رؤیایی را در ناکجاآبادی دروغین میدهد،
صادقانه به او دل میبندند تا روز موعود فرا برسد. او در ابتدای کار، به وسیله
رئیساش «کلارک»، با غاری در میان کوههای مسجدسلیمان آشنا میشود. غاری که قسمتی
از ادوات و ابزار او را در خود جای داده است. جیکاک در بدو ورود سعی میکند اهالی
روستاها را به دو دسته سروشی و طلوعی تقسیم کند تا بتواند بینشان رقابتی بهوجود
بیاورد و از آن برای پیشبرد اهدافش سود ببرد. «سهراب» نخستین کسی است که ندای سروش
را در تاریکی شب از بلندای «تپه گرگی» میشنود. او جزو نخستین کسانی است که مریدِ
جیکاک میشوند. جیکاک با حرفها و عصای خود به درونِ ذهنیت و باورهای مردمی نفوذ
میکند که بیش از آنکه برایش دردسرساز باشند، بیشتر راهگشایند و بهآسانی مریدش
میشوند. فرهاد کشوری در رمانِ صدای سروش به تشریح مناسباتِ نظام فئودالی و صنعتیشدنی
نوپا در جنوب میپردازد. اگر سهرابِ سادهدل را، نماینده فئودالیسم عشیرهای
بدانیم، در عوض، «یارعلی»، ناخودآگاه نماینده رادیکال کمپانی و صنعت نوپای نفت است
که به رسالت دروغین جیکاک پی میبرد. گذار ذهنی از این فئودالیسم تاوانی دارد که
با خون یارعلی رنگ میگیرد. هر چند جیکاک با مرگ یارعلی به شکست نزدیک میشود، اما
ادامه شکستِ او میتواند مرگِ سهراب باشد. و بعد از آن عصایی که دیگر دمِ صاحب
وجود از آن ساطع نمیگردد و کلاهی که بهراحتی آتش میگیرد و مأموریتاش را که در
آن همه چیز بهخوبی پیش میرفت، به شکست میکشاند. جیکاک، منجیای دروغین است که
با یک سری کلمات و جملاتِ اسرارآمیز، مانندِ «گناهکار، دشمنِ صاحب وجود، سروشی،
طلوعی، یا اگر اسمم را به تو بگویم اسم خودت را فراموش میکنی، دست بزن به عصا
گناهکار!» روستاییان سادهلوح را مغلوب خواستههای خود میکند. عناصر و فاکتهایی
که فرهاد کشوری از آنها سود میجوید، دقیقاً همان چیزهایی است که ذات رمان تاریخی
را تشکیل میدهد. لوکاچ بر این باور است که ذات رمان تاریخی آن چیزی است که واقعه
روایتشده را به شکل امری واقعی و مبتنی بر فاکت به خواننده بباوراند. هرچند
درباره ترفندهای جیکاک، حرفوحدیثها و حقایقِ بسیار زیادی وجود دارد. اما فرهاد
کشوری فقط به سه ترفندِ بیبدیل او که لازمه و شالوده رمانش است، اکتفا میکند.
ترفندهایی اسرارآمیز که بارِ رمان را بر دوش میکشند و گاه باعثِ ترس و وحشت
روستاییان میشوند و گاه باعث آرامششان ،که تصور میکنند در پناهِ کراماتِ جیکاک
از هر گزندی مصون هستند. ترفندهایی که به وقایع بعدی رمان سمتوسو میدهند و میتوان
آنها را نیرویِ محرک بسیار قدرتمندی پنداشت که رسالتی جز بهتسخیردرآوردن روح و
ذهن روستاییان ندارند. عناصری که کمتر از خود جیکاک نقش بازی نمیکنند و میتوان
برای آنها ارزش و منزلتی ماوراءطبیعی و یا فراانسانی قائل شد. کلاه نسوزِ او،
عصایی که دمِ صاحب وجود در آن دمیده است، و شعر؛ شعری که از باورهای آنها گرفته
شده است و باید به یاری همان شعر در روز موعود به مسجدسلیمان بروند و در آنجا بر
علیه دشمن صاحب وجود که هنوز او را نمیشناسند و جیکاک نامش را به آنها نگفته
است، قیام کنند. هر سه این عناصر خصوصیتی پرسونیفیکیشنی «personification» در ذهن روستاییان
بهوجود میآورند که به قداست دروغین جیکاک میافزایند.
گفت: «کجا میری؟»
گفتم: «هر جا عصایِ او مرا ببرد.»
وحشتزده گفت: «تَش!» تصور کرد جنام و میخواست با گفتن کلمه آتش براندم.» صفحه ٦٤
گفتم: «او در این عصا دمیده... دَمَش را دیدی؟... خشمش چه میکند با آدمهای گناهکار؟» صفحه ٨٠
جیکاک بعد از آنکه به ذهنیت آنها نفوذ میکند، -بهجز چند نفری از اهالی روستاها- دیگر همه چیز را بر وفق مراد خود میبیند. وعده ناکجاآبادی را به آنها میدهد که در آن نیازی به کار و زحمت نیست و همه مایحتاج زندگیشان میآید در خانهشان و دیگر هیچ عذاب و دردی نیست.
گفتم: «خوشا به حال شما مردان و زنان. خوشا به حال بچهها و نوهها و نبیرههای شما. صاحب وجود، روی پیشانیِ یکایک شما عاقبت خوشی نوشت. خوشا به سعادت مردمان خوش عاقبت که هرچه میکارند صد برابر بهره میبرند و بسته میشوند در برابر آزار اجنه و پریان و چشمِ بد. من خوابِ شما را دیدم. خوابِ همین جایی که من و شما ایستادهایم. در خواب شنیدم اولین آبادیِ مقصد که با آنها پیوند میبندی سروشیاند. برکت را به پیشانیشان بنویس. عاقبت خوش سروشیبودن را به نامشان کن! من در خواب به پیشانی همه شما برکت نوشتم. روزی با هم راه میافتیم و به جایی میرویم که هرچه بخواهید بیکار و بیزحمت به درِ خانههایتان بیاید. نه دردی باشد و نه بیماری و رنجی... بیایید جلو، عصا را با دست بگیرید تا شما را بپذیرد.» صفحه ٨١
این سرزمین آرمانی به طریقی دیگر در ذهنیت سهراب که از طرف جیکاک به مقام سروشی (یکی از چهل نگهبان سروش) نائل شده است، نقش میبندد. او حس میکند که موردتأیید جیکاک و عزیز مردم ولایت است و تا آخرین لحظه زندگیاش که به دست برادران یارعلی کشته میشود با همین ذهنیت خیالی که سخت در باور او تنیده است زندگی میکند. مرگ ناباورانه او از نظر روستاییان که بر این باور بودند، زخم کارد و گلوله به نگهبان سروش کاری نیست؛ آغاز توهم دوبارهای است که مردم روستا را در حیرت فرو میبرد: چطور کسی که عزیز مردم ولایت بود و صدای سروش را شنیده، اینطور کشته میشود؟! سهراب که به مقام سروشی و عزیز ولایت دست یافته است، نمیتواند ذهنیت شکاک و نافرمان یارعلی، که جیکاک را باور نمیکند و به او شک کرده است، تحمل کند. وقتی میبیند به خاطر یک پرسش، روستاییان به او هجوم میبرند و لعن و نفریناش میکنند، و بهخاطر آنکه لقب نگهبان سروش را گرفته و نمیتواند هیچ جسارتی را نسبت به جیکاک تحمل کند، با گُرز به یارعلی حمله میکند و او را میکشد. و خودش بعد از مدتی به دست برادران یارعلی کشته میشود. هر دو شخصیت رمان، هم سهراب و هم یارعلی، اگرچه در زیر لوای شخصیت تیپیک و بسیار قویِ جیکاک گُم و کمرنگ هستند، اما دو شخصیت حماسی رمان هستند که ارج و قُرب و منزلتی شایان توجه دارند. هم سهراب بیگناه است و هم یارعلی که جیکاک را نمیتواند باور کند. سهراب از سادهلوحی به مرگ میرسد، و یارعلی از شک. مرگِ یارعلی، باعث میشود تا مأموریت جیکاک به مخاطره بیفتد. او در تنگنایی گیر میکند که مجبور میشود شبانه آن روستا را با همه دلبستگیهایی که به آن داشت ترک کند و به روستایی دیگر برود. و منطق رمان نیز همین را میگوید. او که باعثوبانی مرگ یارعلی و نفاق بین روستاییان و پیامدهای آن است، هنوز خود را محق میداند که او را باور کنند. فرهاد کشوری در بسیاری از قسمتهای رمان، اسم روستای خاصی را نمیبرد. بلکه آنها را با نام کدخداهاشان به خواننده معرفی میکند. اما توصیفاتی که گاه از مناطق بختیارینشین میکند، برای خواننده بسیار زنده و ملموس هستند. جیکاک در آخرین روزهای اقامتش در میان روستاییان، گاه دانایی مزورانهاش را که باعث فریب آنها شده است به یاد میآورد، برای فرار از عذاب وجدان به خودش میگوید: «من بازیگری هستم که دارم نقش بازی میکنم.»
«از اینکه شبانهروز کلاه سرشان میگذاشتم و به آنها کلک میزدم از خودم بدم میآمد و به خودم میگفتم کاش مأموریت دیگری داشتم. اینجا باید به چشمانشان نگاه کنم و فریبشان بدهم. در خانهشان میخوابیدم. بهترین غذایشان را به من میدادند و تمیزترین رختخوابشان جای خوابم بود. آنها بیش از هر کسی به من احترام میگذاشتند. خاک زیر پایم را در کیسه میکردند و برای سلامت و برکت، بالای در خانههاشان و از تیرکِ سیاه چادرهاشان میآویختند تا هر روز از زیر آن کیسهها بگذرند. و آن خاک به حیوانات و کشتزارشان برکت بدهد.» ص ١٨١ و ١٨٢
این آگاهی ناخرسند، عذابی است که مدام ذهناش را درگیر میکند: من این مردم سادهدل و مهربان و سختکوش را که برای من همه کاری انجام دادند، اینطور فریب دادم. بااینوجود انگار این جیکاک نیست که دارد این حرفها را میزند. بلکه این جیکاکی است که در نقش جیکاک دارد زندگی میکند و در زمانهای کوتاهی که از نقش خود بیرون میآید آرزو میکند که کاش میتوانست فارغ از دردسرهای مأموریتاش با «صنم» ازدواج میکرد. او در حسرت زیبایی صنم و عشق پاک او که صفای کوهساران اطرافش را داشت میسوزد. او نوید مدینه فاضلهای را به مریدانش داد که خودش به آن ایمان نداشت. مدینه فاضلهای که محصولات کشاورزی و احشام آنها را بر باد داد. و شاید بتوان گفت اشارات متعددی که در طول کتاب، به رمان «لرد جیمِ» جوزف کنراد میشود، به طریقی تداعی و پیشزمینههایی از شکست جیکاک باشد. جیکاک در بسیاری از مواقع خود را برتر از جیم و حتی مارلویی میداند که مورد ستایش رئیساش کلارک است. و گاه به دنبال جیمی است که از او پیشی بگیرد و شقاوتهای روح زخمخوردهاش را با او تقسیم کند. اما حقیقت رمان که حقیقت تاریخ است این را نمیگوید. لُرد جیم، مرگ را میپذیرد. او در خیال قهرمانشدن، شکست خورده بود و روحِ گریزانش تا آخرین لحظه مرگ عذاب میکشید. و شاید همین برای انسان بودنش کافی بود. اما جیکاک! نه، او هرگز جیم نبود. حتی انگشت کوچک مارلو هم نمیشد. او فقط جیکاک بود. بازیگری که به قول خودش بخشی از وجودش را در صحنه جا گذاشته بود. و میرفت تا در مأموریتی دیگر، نقشِ تازهای بازی کند.
1- روزنامه شرق، شماره 2375، چهار شنبه 28 مرداد 1394، ادبیات ص 12