در پناه پنجره
آذر نفیسی
کسی که مثل هیچکس نیست
گرآورنده پوران فرخزاد
انتشارات کاروان
چاپ جهارم ۱۳۸۳
«فکر می کنم کسی که کار هنری می کند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند، و بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت ها و فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت ببخشد.»۱
«شعر او (نیما یوشیج) طوری است که آدم بلافاصله درک می کند که او انگار دنیای خودش و نگاه خودش را در 20 سالگی به دست آورده و پیدا کرده. آدم همیشه او را می بیند، نه در حال توقف بلکه در حال رشد، همیشه یک شکل است، در اصل یک شکل است. یک پنجره است که جریان های مختلف می آیند و از درونش می گذرند، روشنش می کنند، تاریکش می کنند، آدم همیشه این پنجره را می بیند.»۲
«شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود، من آن جا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه می کنم، با عکس درخت ها قاطی می شوم، و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته باشد – فرق نمی کند – وسیله ای است برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبی اش این است که آدم وقتی شعر می گوید می تواند بگوید من هستم، یا من هم بودم، در غیر این صورت چه طور می شود گفت که من هستم یا من هم بودم.»۳
۱
اینک درباره فرخ زاد (شعر و زندگی اش) حرف زیاد می توان زد، نقد آثار او را هم آسان کرده است و هم بسیار مشکل. جسارت فرخ زاد در نوع انتخاب زندگی خصوصی اش و کامیابی او در عینی و شعری کردن تجربه های فردی اش سبب شده تا پارهء بزرگی از آن چه درباره او می گویند، سر آخر در حد نوعی موضع گیری منفی یا مثبت بماند، مواضعی که بیش تر بیان دلمشغولی های گویندگان است تا شعرهای فرخ زاد.
فرخ زاد شاید خصوصی ترین شاعر معاصر ایرانی باشد. ویژگی آثار او تنها در نمایش یا جسارت در بیان حالتی خاص، در مورد او حالتی «زنانه» نیست. کسانی دیگر در نمایش، اگر نه در جسارت، از او بیش تر بوده و هستند. وجه بارز جایگاه فرخ زاد در ادب معاصر ایران، در دریافت خاصش از شعر و آفرینش نگاهی تازه به شعر فارسی است این نگاه در «چهره» یا «من»۴ شعری او نهفته است.
حرف من در این نوشته از چهرهء شعر فرخ زاد فراتر نمی رود، چهره ای که از نخستین منظومه تا آخرین شعرها در عین حفظ هویتی استوار، پیوسته در حال رشد و دگرگونی است. به همه مراحل تکوین چهرهء شعری فرخ زاد هم نمی پردازم. من مورد نظرم، آن است که نخست در تولدی دیگر رخ می نماید و سپس شبی در نی لبک چوبین آن پری غمگین می میرد تا صبح روزی دیگر در ایمان بیاوریم.... و دیگر شعرهایش متولد شود. موضوع بحث من، این «من» به بلوغ رسیده فرخ زاد است. آن گونه که در شعر «پنجره» ظاهر می شود.
۲
پنجره مانند برخی شعرهای فرخ زاد، به خصوص شعرهای آخرش ناسازگار می نماید، گویی مفاهیم و مضامین، تصویرها و حالت های شعر، هریک تنها ساز خود را می زنند. اما پنجره در تمامیتش، سازندهء فضای احساسی موزونی هم هست که از یکپارچگی ژرف تر آن خبر می دهد. گویی آن تکنوازی ها که نخست به گوش مان می رسد، به راستی پیش درآمد سوناتی دلنوازند. هم آن تکنوازی ها و هم این دلنوازی از پنجره بر می خیزد که چشم دوسویه شاعر است. نگاه فرخ زاد در قالب و از قالب پنجره دنیای درون و بیرون را تا اعماق می نگرد و آن چه را که می بیند، در ساختاری چند لایه و شکلی شاعرانه ناموزون و موزون به دست می دهد. معماری پیچیده ولی سرانجام هماهنگ شعر، ناشی از حرکت نگاه و جا به جایی منظر شعری «چهرهء» شعر است. مشخصه این نوع شعر نه عدم رعایت قواعد ساختاری و در نتیجه بی انسجامی که در ترکیب جدید این قواعد نهفته است.
در آغاز در تعریف پنجره «نگاه» من یا «چهرهء» شعر ترسیم می شود.
پنجره در اساس محمل ارتباط است :
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
ماهیت این ارتباط در دو کارکرد خاص این پنجره است: نخست حرکتی به عمق :
یک پنجره که مثل حلقه چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد.
این حرکت بیانگر حرکتی است به درون، به مرکز نگاه. حرکت دیگر چرخشی است به بیرون: «و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ.» پس پنجره در آن واحد هم ثابت است و هم متحرک، مانند عناصری که دامنه حرکت پنجره را مشخص می کنند:
زمین و آسمان. این عناصر، ذاتاً لایتغیرند و در عین حال پیوسته در تغییرند. از این گذشته هر یک بازتابی است از دیگری، آب ته چاه (قلب زمین) آبی مکرر آسمان را باز می تابد و بر عکس: «چهرهء» شعر «خود» را نیز مانند پدیده های غیر توصیف می کند و می سازد ، یعنی چون ناظری خارجی به وصف و داوری خود می نشیند. (این دربند بعدی که مشخصاً از من می گوید آشکار است.) از طرف دیگر «من » شعر برای دریافت و بازسازی دنیای بیرون از خود، آن را به درون می کشد و تجربه می کند، یعنی آن را بخشی از خود می کند (چنان که در ارتباط میان قلب چاه و آبی آسمان و بازتاب هر یک در دیگری). «به خاطر» بخشش ستاره های کریم و به «میهمانی خواندن خورشید»، «چهرهء» شعر به صمیمیتی خودمانی با خورشید و ستاره می رسد که جدایی نگاه درون پنجره و این عناصر جاودانه را از میان می برد.
این بند با این تاکید به پایان می رسد: «یک پنجره برای من کافی است.»
چهارچوبه ای تنگ، تنها و ساکن به خاطرم درهم آمیختن با عناصر جاودانه به دریچه ای متحرک، گسترنده و فراگیر بدل گشته، دریچه ای که همه نهایت هایش بی نهایت شده است. شیوه درهم آمیزی عناصر غیر (Juxtapositon) درگیر بندهای شعر نیز به کار رفته است. از این طریق ، فرخ زاد دو احساس و حال متفاوت را در کنار هم و در پیوند با هم می آفریند: یکی تفاوت میان عناصر درهم تنیده و دیگری یگانگی آن ها.
انسجام شعر را از طریق دنبال کردن این شیوه درهم آمیزی (Juxtapositon) می توان دریافت: گفته شد که پنجره قالب اصلی شعر است، قالبی که هم سکون و هم جنبش را در هم آمیخته است. در قالب ثابت پنجره تصویرهای لحظاتی خاص و متفاوت، از پی هم می آیند و می روند. چهره شعر هم به گذرا بودن آن ها آگاه است و هم به گذرا بودن خود. وحدت او با عناصر هستی به معنای عرفانی فنا شدن در کلیتی گسترده تر نیست، این یکی شدن، همراه است با آگاهی به خود و حفظ هویت فردی آن، این خود نیز گذرا است، ولی از طریق آمیزش با هستی، یا بهتر بگوییم، دریافت آن و یگانه شدن با آن، در شعر جاودانه می شود. درهم آمیزی حالتی گذرا و حالتی پایدار از عناصز اصلی شعر است.
بند دوم حرکتی است به درون و توصیف منظری از پیش زمینه بر آمدن «من» شعر. تصاویر این بند از مرحله خاصی از کودکی «چهره» یا «من» شعری شاعر برخاسته اند، از سال های پس از دوره سرشار و معصوم «آن روزها» از حال و هوای تلخ و مسموم هفت سالگی.
برخلاف دوبند اول و آخر شعر که سرشار از نور و امیدند، حسرت بر معصومیت از دست رفته، در بند دوم بر همه بندهای میانی شعر سایه افکنده است.
این بند نیز به عناصر طبیعت اشاره دارد. در بند اول این عناصر فراگیر و جاودانه اند. در این جا، اما، تصاویر طبیعی «کوچک» شده، انسانی و روزمره شده اند. حال در دیاری مصنوعی (دیار عروسک ها) به دیدارطبیعت می روم که در عین حال سنخیتی با جهان کلمات هم دارد: «سایه درختان کاغذی» در «باغ یک کتاب مصور» «فصل خشک» «در کوچه های خاکی معصومیت» حرکت این پاره از طبیعت مسخ شده به دنیای کلمات است: «حروف رنگ پریده الفبا» در «پشت میزهای مدرسه مسلول». در آمد و شد میان این حرکت یک باره به یک آمیزش و همچنین جدایی ناگهانی می رسیم، میان کلمه و طبیعت که اشارتی نیز نیز هست به جمله ای از کتاب های دبستانی آن دوره (سار از درخت پرید). دربند اول پیوند کلمه و طبیعت نشان از یگانگی دارد، در این جا پیوند متفاوتی برقرار شده است: یکی واژه «سنگ» دیگری را «سارهای سراسیمه» هدف گرفته است. کلمات خشن و سبع اند وسویه حرکت جدایی است و ستیز.
ادامه این حرکت دربند بعدی است که تبلوری غریب از تمامی این لحظات عقیم و سبع به دست می دهد. اوج این لحظات در «صدای وحشت پروانه ای» است که او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند. این تصویر عریان است، بی آن که بیانگر نظری عریان باشد، بیش تر توصیف حسی است از لحظه ای در کودکی: واژه مصلوب مظلومیت طبیعت را بیان می کند، نه فقط مظلومیت که روحانیت و شهادت آن را. نکته در این جاست که «صدای وحشت» فقط از ضجه قربانی (پروانه) نیست که از اعماق وجود ناظر جنایت (من شعر) نیز بر می خیزد. پروانه تنها نمادی از طبیعت و زیبایی نیست ، نماد معصومیتی است که در پشت میزهای مدرسهء مسلول از دست می رود.
بند چهارم ادامهء فرو ریختن به درون حلقهء چاه است. در این جا چهرهء شعری که دوران دیار عروسک ها را پشت سر گذاشته، به توصیف پیوند خود با جهان اطرافش می پردازد، و به روی وجوه دیگر سبعیت بندهای دوم و سوم در می گشاید. جهان اطراف او دنیایی است که اعتمادش را اعدام، عشقش را تیرباران و آرزویش را به قتل می رساند، و درست در این لحظه خاص است که رستگاری را تجربه می کند:
دریافتم باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم.
بند چهارم شروع مرحله ای دیگر است و با تکرار حرف آخر بند اول آغاز می شود. «یک پنجره برای من کافی ست.» ولی این بار تکرار در لحظه ای متفاوت رخ می دهد، این لحظه مولود تامل بر لحظه یا دوره ای از گذشته «خود» و ازاین رو مولود رشد «چهرهء» شعر است. حرکت که به درون انجام گرفته، پیوند درون را با جامعه و جهان اطراف نشان می دهد، و حال مانند زمین که در بند اول بازتاب آسمان است این «من» درونی آماده بازتابیدن دنیای بیرون است، دنیایی که با جهانی که در بند اول توصیف شده نه فقط متفاوت که متغایر است. در این جا دنیا متعلق به آن جنبه از «من» نیست که آفتاب را به «غربت شمعدانی ها» میهمان می کند، بلکه به آن جنبه ای تعلق دارد که از «دیار عروسک ها» می آید و به حال و هوای آن دیار آلوده است. نگاه «پنجره» چرخشی می زند و باز می شود به «لحظه آگاهی و نگاه و سکوت» همان طور که گفته شد زمان زمان آگاهی و بلوغ است :
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند.
در این جا نیز همه ارجاعات، هم به هستی خارج از «خود» است و هم به «خود». «نهال گردو» مانند نگاه آگاه پنجره ریشه ای استوار دارد که هم به عمق زمین می رسد، و هم برگ های سبزی که به سوی آسمان سر کشیده اند، و «دیوار» نشان از جهانی است که در خطوط بعدی این بند ترسیم خواهد شد. نهال گردو که این جهان / دیوار را برای خود تفسیر می کند، مانند «آینه» که «نام نجات دهنده» را می داند اشارتی است به خود.
حرکت از خود به جهان تاریخ دار (قرن ما) حرکت از زمان فردی / اجتماعی به زمانه است. پهنه آگاهی وسیع تر می شود، اما نگاهی که این زمانه را تبیین می کند همان نگاه است. این بار ثبات و دوام ارزش ها و باورهای گذشته و بی ثباتی و تزلزل آن ها در زمان حال با یکدیگر درهم آمیخته شده است. در «قرن ما» ارزش ها واژگونه شده «رسالت» پیامبران دیگر نه آفرینش که ویرانی است، «طنین آیه های مقدس» جنگ است و آلودگی (همان طور که هیلمن در کتاب خود گفته است انفجارهای پیاپی و ابرهای معصوم اشاراتی است به بمب اتم و ماه اشارتی است به رسیدن بشر به کره ماه)۵. در چنین زمانه ای دیگر ماه را در شعرها خلق نمی کنیم خود به فتح ماه می رویم. اگر چه بر لوح ماه نه تاریخ فتح که تاریخ شکستی عظیم را باید نوشت: «تاریخ قتل و عام گل ها» زمانه ای است که دسترسی به ماه را ممکن ساخته ولی به بهای از دست دادن ادراک و احساس زیبایی و جاودانگی.
با این بند توصیف از دوره خاصی به پایان رسیده است، گسست تداوم بندها نیز گویی از همین روست. ولی این گسستگی بیانگر نوع دیگری از پیوستگی است. تا آغاز بند ششم نگاه پنجره در پی توصیفی حسی از حالت های لحظات خاصی از آگاهی به خود، جهان و زمانه بود. از بند ششم تا به آخر، این توصیف حسی مبدل می شود به ارزش گذاری و جمع بندی از این توصیفات.
در آغاز بند ششم به سه نوع مرگ اشاره رفته است یک نوع اول مرگ معصومیت و توهم است که با «خواب ها» تداعی می شود:
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند.
دوم مرگی است که هم به ساده لوحی خواب ها اشاره دارد و هم به مفاهیمی مانند «طنین آیه های مقدس» که با از کف دادن علت وجودی خود در «گور مفاهیم کهنه» به خاک سپرده شده اند. سوم مرگ جوانی «چهره» شعر است که باز هم همراه است با توهم و معصومیت :
آیا زنی که در کفن انتظار عصمت خود خاک شد
جوانی من بود؟
و در آخر این بند پرسشی است که باز می گردد به دوران از دست رفته پیش از دیار عروسک ها، به دورانی که کنجکاوی پلکانی است به خدا و یگانگی معصومانه ای میان خود و خلقت برقرار است. مثل دوران آدم در بهشت خدا در دسترس است و شکافی میان آن چه می خواهیم و آن چه می بینیم، نیست. کنجکاوی در این دوران سبب سقوط به زمین نیست، محمل عروج به آسمان است:
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام قدم می زند سلام
بگویم؟
این پرسش مانند پرسش های شعر «ایمان بیاوریم» بیش از آن که انتظار پاسخی باشد ، بیانگر حسرتی است.
در این بند پیوند اجزای مختلف در نوع تداعی عاطفی است که میان آن ها موجود است. مرگ «توهم» و خواب ها همراه است با مرگ آن بخش از جوانی که انتظار و عصمت آن مفاهیم کهنه را تداعی می کند. ولی در کنار این مرگ ها حیاتی دوباره را نیز می بینیم که در شبدر چهارپری است که روی گور مفاهیم کهنه روییده است و «چهره» شعر آن را می بوید. عدد چهار در شعرهای آخر فرخ زاد به خصوص «ایمان بیاوریم...» نقشی کلیدی دارد و اشارتی است به «خود تکامل یافته» به دایر چهار فصل که زمستان آن نوید بهار است و عناصر چهار گانه. «گل شبدر» در عین سادگی مانند «درخت گردو» ریشه اش در قلب زمین است (و قلب پنجره) زمینی که هم مرگ را در آغوش دارد و هم زایش را.
این مفهوم خاص از مرگ که از دلمشغولی های عمده «پنجره» و بیش تر شعرهای آخر فرخ زاد است. نوعی از پیوستن به پیوستگی و زوال است که به کاشتن دست ها و سبز شدن آن ها می انجامد (تولدی دیگر) دست هایی که در شعر «ایمان بیاوریم...»
زیر ریزش برف مدفون شده تا سال دیگر دوباره سبز شود و نشانی از حقیقت است. چنین مرگی هم مطلق نابودی است و هم سرچشمه زایش ها. نیروی عاطفی شعر از این لحظه تجربه و دریافت مکرر دیالکتیک مرگ و زندگی جوشیده است.
بار عاطفی تمامی شعر در سه بند کوتاه آخرین است. در این بند حالتی است که مستقیم بیانگر چیزی نیست، ولی تجربه ای حسی را به دست می دهد مثل بوی عطری در اتاق که یاد کسی را می پراکند. این بخش با تاکید و تکرار «حس می کنم.» لحظه ای که این «حس» را می آفریند در عین گنگی درخششی از یک دریافت را در خود دارد حالتی است مبهم ولی پرحجم از ادراکی پس از عشق ورزی که حسی غمگین از حسرت ها و فاصله ها به دست می دهد. «وقت گذشته است». «وقت گذشته» در این جا اشاره به جوانی مدفون شده بند قبل دارد. نه فقط وقت که زمان تاریخی نیز از دست رفته و تنها «یک لحظه» سهم «من» شعر از تاریخ است: این حالت حسرت و احساس فاصله در تصویر غریبی بیان می شود:
حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین.
فاصله گر چه کاذب است اما وجود دارد. دست ها متعلق به یک غریبه است. اما نه هر غریبه ای، کسی که آن قدر نزدیک است که می تواند گیسوان را نوازش کند و غمگینی او از «فاصله کاذب» است.
در این جا آن چه بیان می شود نیاز به ارتباط است. نه فقط ارتباط با هستی و وجود که همراه آن ارتباط با انسان دیگری که هم مخاطب باشد و هم خطاب کند. عشق ورزیدن و عاشق شدن در عین حال نمادی است از حسی که دریافت انسان از زنده بودن خود است. تنها در ارتباط با دیگران، در تماس مهربان با آن هاست که این حس به دست می آید.
حرکت پنجره به درون و بیرون کامل می شود، زمان حال همه لحظات گذشته را نیز در بر دارد. از این طریق هم گذشته و هم لحظه حاضر ماندنی می شود. در پایان شعر آن حرف فرخ زاد را تجربه کنیم که در مصاحبه ای که گفته بود شعر دریافت از یک لحظه است. این لحظه چون لحظه دریافت، باروری بسیاری لحظات دیگر را در خود دارد. از طریق درهم آمیختگی دو حس، حسی پویا و پایدار و حالتی آلوده و گذرا حالتی از دوره ای عقیم و دوره ای سرشار ،حسی از ناتوانی فانی خود و قدرت جاودانه نگاه «پنجره» این لحظه متناقض بارور می شود. همان طور که مرگ در تمامی قلب های زندگی می تپد، آلودگی نیز در بطن همه سرشاری هاست. نکته مهم در این است که اگر سهم شاعر از تاریخ یک لحظه است، او آن را چنان ماندنی می کند که مه تاریخ در مقابلش گذرا جلوه کند.
راه مبارزه با زوال، برای «چهرهء» شعر فرخ زاد ریشه دواندن در خاک است و باز شدن به وسعت آسمان. هنر فرخ زاد نه در کشف لحظه های ماندنی (هیچ لحظه ای ماندنی نیست) که در ایجاد پیوند میان لحظات گذرا و ماندنی کردن آن لحظات است. و حال در جمله آخر شعر همه حسرت ها و فرصت های از دست رفته در پناه «پنجره» و در مسیر وزش آفتاب جاودانه می شود.
و حالا برای ما که «مانده ایم» آیا هنوز زمان آن فرا نرسیده که حرفی بزنیم تنها برای درک حس زنده بودن؟
پی نوشت ها:
1. ۱-گفت و شنود فروغ فرخ زاد با ایراج گرگین، آرش، یادنامه فروغ فرخ زاد شماره 13 ، اسفند 45 ، ص290
2. ۲-گفت و شنود فروغ فرخ زاد با سیروس طاهباز و غلامحسین ساعدی، همانجا ، ص 60.
3. ۳-همان گفت و شنود، همانجا ص 490 – همچنین رجوع کنید به نامه فرخ زاد به احمد رضا احمدی، جاودانه فروغ فرخ زاد، انتشارات مرجان.
4. ۴-منظور آن چهره یا ماسکی (perssoma) است که شاعر برای بیان خود انتخاب می کند این چهره می تواند دارای بسیاری از خصوصیات و حالات شاعر باشد ولی عین خود او نیست.
5. Hillman , michael., A lonely woman, forough farrokhzad and her poetry.mage,three continents press,1987.p124