فرهاد کشوری در گفتوگو با «آرمان ملی»:
رانت ادبی، نویسنده را به جایی نمیرساند1
بزن زیر میز نوچه پرورها
آرمان ملی- بیتا ناصر: در میان نسل سوم داستاننویسان ایران، فرهاد کشوری (3تیر- 1328) نویسنده نامآشنایی است که مخاطبان جدی ادبیات داستانی او را با رمانهایی چون «سرود مردگان»، «دستنوشتهها»، «کشتی طوفانزده» و «مریخی» میشناسند. او که سابقه همکاری با جوایز ادبی مختلف را نیز در کارنامه خود دارد، معتقد است نسل جدید داستاننویسی در ایران، با آسیبهای مختلفی مواجه است و گاهی به دام «آویزانهای» ادبیات داستانی میافتند و پر پروازشان قیچی میشود. کشوری میگوید: «آدمزرنگهایی هستند که بو میکشند کجا بروند یا بایستند تا از رانت ادبی گروه و یا جمع استفاده کنند، اما به جایی نمیرسند.» فرصتی پیش آمد تا درباره ادبیات داستانی و جریانهای ادبی، با این نویسنده که بهتازگی 73 سالگی را پشتسر گذاشته، گفتوگویی داشته باشیم که در ادامه میخوانید.
کتابهای «کی ما را داد به باخت» که نامزد دریافت جایزه گلشیری(1385) و تقدیر شده جایزه مهرگان ادب(1385) و «شب طولانی موسا» که به عنوان نامزد دریافت جایزه گلشیری(1383) معرفی شدهاند، به تازگی از سوی انتشارات نودا تجدیدچاپ شده است. برخی از منتقدان معتقدند که این آثار در این سالها آنگونه که باید دیده نشدهاند، نظر شما در اینباره چیست؟
این دو کتاب بعد از چاپ با اقبال عدهای از خوانندگان و جمعی از منتقدان روبهرو شد. «شب طولانی موسا» در نشر ققنوس به چاپ دوم رسید و تمام شد و دیگر چاپ نشد. «کی ما را داد به باخت؟» در نشر نیلوفر زاد و ولد میکرد و قرار بود برای همیشه در همان چاپ اول بماند. مجوز این دو کتاب را از ناشرها گرفتم و نشر نودا آنها را چاپ کرد. در نمایشگاه کتاب امسال هر دو کتاب، فروش خوبی داشتند و «کی ما را داد به باخت؟» پرفروشترین کتاب داستانی ناشر بود. هنوز این دو کتاب را میخوانند و بهویژه «کی ما را داد به باخت؟» را که هنوز هم نقدهایی بر آن نوشته میشود. سالها پیش، ویراستار نشرها، کسانی چون نجفی و گلشیری بودند. آنها دغدغهشان ادبیات بود. حالا در تعدادی از نشرها و البته نه همه آنها، کسانی دستاندرکارند که دغدغهشان رضایت دوستان و نزدیکانشان است.
با توجه به تجربه فعالیت شما به عنوان دبیر داستان مجله فرهنگی، ادبی، هنری سیاهمشق که به این واسطه داستانهای متعددی از نویسندگان جوان را مورد بررسی قرار میدهید، جایگاه داستاننویسان جوان را چطور میبینید؟
خیلی خوشبینم. خوشبختانه داستاننویسی ما دیگر مرکزگرا نیست. ما با لشکری از داستاننویسان شهرستانی روبهرویم که هیچ دیوار و مانعی جلودارشان نیست. در دهه 40 دو شهر تهران و اصفهان و استان خوزستان بیشترین تعداد داستاننویسان را داشت. چند شهر دیگر همچون تبریز، شیراز، بوشهر، مشهد، رشت و کرمانشاه، به تعداد کمتری نویسنده داشت. عدهای از نویسندگان هم تا کاری چاپ میکردند راهی تهران و ساکن آنجا میشدند. تهران در دهههای 40 ، 50 ، 60و 70 محل جذب نویسندگان شهرستانی بود. اما در دهه 80 اتفاقی در داستاننویسی ما افتاد که تبلور آن را در دهه 90 و حالا در آستانه اول قرن پانزدهم شمسی آن را به شکلی گستردهتر میبینیم. حالا بیشتر نویسندگان در شهرهای خود یا شهری جز مرکز میمانند و مینویسند. نوشتن از مرکزیت تهران درآمد و درسراسر ایران گسترده شد. ما از شهری چون گچساران، در چند دهه پیش داستاننویس نداشتیم. حالا نویسنده شاخص و شناخته شدهای چون احمد حسنزاده را دارد و نویسنده خوبی چون حسن بهرامی و نویسنده تازهنفسی مثل صابر محمدی و نویسندگان دیگری که در آن شهر ساکناند و مینویسند رو به افزایش است. در بسیاری از شهرهای دیگری که نویسنده نداشتیم یا کم داشتیم، چون زاهدان، بندرعباس، سنندج، جهرم، داراب، اندیمشک، یاسوج، ممسنی، لامرد فارس، کردکوی گلستان، بشاگرد هرمزگان و در شهرهای دیگری که تعدادشان کم نیست، نویسندگانی قلم به دست بردهاند و مینویسند. انبوه نویسندگان جسور و جوان مینویسند تا آنچه بر آنها و بر دور و بر آنها و گذشته و حال سرزمینشان رفته است و میرود از یادها نرود. آنها قلم به دست گرفتهاند که جسورانه از روزگار و زوایای پنهان روانمان بنویسند. آنها ادبیات ما را سرانجامجهانی خواهند کرد. عده زیادی از آنها میدانند که این مهم بیاستقلال نویسنده از هر چارچوب مقید کنندهای مقدور نیست. نویسنده تنها وامدار آثار ادبی و هنری و فرهنگ سرزمین خود و جهان، آن هم حول دیدگاهی انسانمدار است.
با توجه به زمانی که هر روزه برای مطالعه، بررسی، نقد و پژوهش اختصاص میدهید، ویژگیها و بارزههای اصلی داستاننویسان امروز را چگونه ارزیابی میکنید؟
من منتقد و پژوهشگر نیستم. چون این دو، چیزهایی میخواهد که من فاقد آن هستم. اگر گاهی درباره کتابی که دوست دارم مینویسم، نام آن را بررسی میگذارم. نویسندگان نسل جدید طیف گستردهای دارند. تعدادی از آنها به دام «آویزانهای ادبیات داستانی میافتند و پر پروازشان قیچی میشود. میشوند داستاننویس شهرشان و اگر استعدادی هم دارند در همان شهر دفن هنری میشوند. چون آویزانهای ادبی به دلیل تنبلی و نبود عشق به ادبیات و نداشتن شاخکهای حساس و فقدان درک درست از ادبیات و فرهنگ، به ادبیات داستانی صرفا بر اساس منافع شخصی و خودنمایی نگاه میکنند. افق دید اینها چهبسا علاقهمندانِ مستعد داستاننویسی را محدود و آنها را به بیراهه پرمدعایی و خودنمایی که حاصل نخواندن و ندانستن است، میبرند و گور ادبیشان را میکنند. این شوقداران داستاننویسی گاهی تا میآیند بجنبند و خودشان را از مهلکه نجات دهند، موهایشان سفید شده و دیگر ترک عادت سخت است و جبران زمان از دست رفته امکانپذیر نیست. پس در همان محدوده کوچک میمانند. عدهای هم کار ادبیات داستانی را نه روی پای خود ایستادن که آویزان شدن به چوب زیر بغل دیگران میدانند. آنها هم به محض اینکه چوب زیر بغل اثرش را از دست بدهد، کارشان تمام است. عدهای دیگری آدمزرنگهایی هستند که بو میکشند کجا بروند یا بایستند و در چه جمعی و جایی باشند تا از رانت ادبی گروه یا جمع استفاده کنند. اینها هم به جایی نمیرسند. اصلی دارم که میگویم بزن زیر میز و برو دنبال کار خودت. نویسنده باید زیر میز این چوب زیربغلها و جمعهای رانتیو پر پرواز قیچیکنها و نوچهسازها بزند و برود دنبال کار خودش که نوشتن است. کلاس داستاننویسی و محافل ادبی پلاند؛ پلی برای عبور. کسی را میشناسم که 70 سال سن دارد و هر کلاس داستاننویسی و رماننویسی و جلسهای درباره داستان باشد حاضر است. 30سال است داستاننویس است، اما هنوز داستانی در جایی به چاپ نرسانده، کتاب که جای خود دارد. نزد زیر میز و نخواست بفهمد که نوشتن کاری فردی است. خواندن هم همینطور. نویسنده بزرگی چون بورخس به اتفاق دوستش آدولفو بیویی کاسارس رمان «شش مساله برای دُن ایزیسیدرو پارادودی» را نوشت. این اثر هیچگاه در مقام و جایگاه داستانهای کوتاه درخشان بورخس قرار نگرفت. هیچ رمان و مجموعه داستان بزرگی از ادبیات جهان و ایران را سراغ نداریم که دو نفر نوشته باشند. داستاننویسی شاگردی تمام عمر آثار ادبی است و نه شاگردی افراد. در آستانه قرن بیستم دیگر برای نویسنده، دوران مرید و مرادبازی و آقا و غلام گذشته است. استقلال مهمترین رکن داستاننویسی است. نویسنده آقابالاسر ندارد. خودش است و خودکار و کاغذ و دفتر و کامپیوتر و لبتاپاش و جهان ادبی و تجربی پشتسر و تخیلاش. بیشتر نویسندگان موفق حال و آینده آنهایی هستند که شاخکهای حساس دارند و تیزهوشاند و میدانند که باید روی پای خودشان بایستند، چون جهانی خاص خود دارند و میخواهند از آن بنویسند. مثل فلوبر و داستایوفسکی و چخوف و فاکنر و فوئنتس و یوسا و هدایت و گلشیری و ساعدی و محمود. آنها دنیای خاص خود را به مدد تخیل برای ما روایت کردهاند. خوشبختانه بیشتر نویسندگان جوان این بیراههها را انتخاب نمیکنند. همینها هستند که آثار خوبی مینویسند و در آینده کارهای درخشانی به ما عرضه و ادبیات داستانی ما را جهانی میکنند. البته نمیتوان همه نویسندگان جوان را در یک دسته گذاشت و جمعبندی کرد، اما در چند مورد نکات مشترکی دارند. نوگراند. به فرم و تکنیکهای داستاننویسی توجه دارند. مشخصههای اصلی بیشتر این نویسندگان توجه به تکنیک و فرم و زاویه دید و تکنیک روایت و ایجاد جاذبه در روایت داستان و رمان و توجه به داستانگویی است. و خوشبختانه بیشتر با نثری روان مینویسند. در دهههای 60 و 70 تعدادی نقد و مقاله با نثری قلمبه سلمبه در نشریات چاپ میشد که انگار قصدشان مرعوب کردن خواننده بود. درحالی که خواننده جدی یک پاراگراف از متن را نخوانده رهایش میکرد. دهه 80 دفتر و دستک ثقیلنویسان را برچید. ظاهرا آنها نمیدانستند که از سوفکل تا سروانتس و چخوف و فاکنر همه روان مینویسند. تکنیک روایت فاکنر پیچیده است، اما داستاناش را با نثری روان مینویسد و قصد تصنع و پیچاندن خواننده را ندارد.
برخی از نویسندگان و منتقدان بر این باورند که امروز شاهد ظهور داستاننویسان جوانی هستیم که میتوانند زمینههای حضور و رشد در ژانرهای ادبی که تاکنون کمتر به آنها پرداخته شده است را فراهم آورند. تحلیل شما در این باره چیست؟
همینطور است. در میان داستاننویسان جوان، کسانی هستند که خیلی خوب مینویسند و خوب میخوانند و به ظرایف داستاننویسی آشنایند. تجربه کردن شیوههای نو نوشتن در میان این نسل زیاد است. حین تجربه کردن در شیوه نوشتن، آثار بدیعی در داستاننویسی ما به وجود آورده است. نویسنده در شروع نوشتن داستان یا رمان به این فکر نمیکند که میخواهد در چه ژانری بنویسد. رمان خودش نوعش را مشخص میکند. زیبایی ادبیات داستانی نقش تخیل در آن است که هر نقشه و پروژه مکانیکی و از پیش معلوم برای محدود کردن و به قالب درآوردن روایت و داستانگویی و صحنه و شخصیتپردازی را رد میکند. یک رمان پلیسی باید پیش از هرچیز مختصات آن ژانر را داشته باشد والا مکانیکی میشود و دنیای رمان فاصله زیادی از جهان مکانیکی دارد.
کتاب «سایه صادق در روشنی هدایتپژوهان» که به تازگی از سوی نشر ژیل به چاپ رسیده است، شامل گفتوگوهایی پیرامون زندگی، آثار، تاثیر آثار و شخصیت او بر نویسندگان پس از او و... با نویسندگان و منتقدانی همچون دکتر محمد صنعتی، جهانگیر هدایت، جواد اسحاقیان، نسیم خاکسار و شما میشود. با توجه به دغدغه و فعالیتهای شما در حوزه نقد ادبی، تاثیر چنین آثاری را در حوزه پژوهش و نقد ادبی چطور میبینید؟
در این گفتوگوها صاحب نظرانی چون دکتر صنعتی که کتاب و مقاله درباره هدایت نوشته است و دکتر نجلرحیم و نویسنده برجستهای چون نسیم خاکسار و جهانگیر هدایت و نقدنویسان دیگری با دستاندرکاران کتاب گفتوگو کردهاند. با من همچون داستاننویس علاقهمندی که از جوانی آثار هدایت را خواندهام و همچنان میخوانم و نوشتههایش را دوست دارم، گفتوگو کردهاند. حسن کتاب این است که سراسر گفتوگو است. تفاوت گفتوگو با مقاله، تا حدودی حالت دراماتیک آن است که اثر کلام را در خواننده بیشتر میکند. مقاله نیست که در آن یک سر، آن هم تنها مؤلف باشد. دوجانبه است و گفتوگوکننده نقش مهمی در برابر گفتوگوشونده دارد و در این کتاب مطالعه و آشنایی گفتوگوکنندگان با آثار و زندگی هدایت در کیفیت گفتوگوها اثر گذاشته است.
از یکسو کمبود منتقدان ادبی و نقدهای ادبی حرفهای از چالشها و معضلات اصلی ادبیات امروز به شمار میآید و از سوی دیگر آثار خلق شده در این حوزه کمتر خوانده و مورد توجه قرار میگیرند که این مساله با تعداد نویسندگان و مترجمان فعال در کشور همخوانی ندارد. نظر شما دراین باره چیست؟
خوشبختانه نقدنویسان جوانی وارد عرصه نقد شدهاند که بیشتر شهرستانیاند و خوب مینویسند. برخلاف نقدهایی که پر از بارت، دریدا و بلانشو است، خودشان در برابر اثر قرار میگیرند و با ذهنیت و دیدگاه خود اثر را نقد میکنند و نه وامگیری از دیگران که انگار ادبیات داستانی عرصه بستهای است که میشود در قالب تئوریها و ایدههای ادبی آن را محدود و مسدود کرد. تا حدودی هم این وامگیری و عیارسنجی با این ایدهها مد شده است. این افکار و کتابها هم همیشه دیر به دست ما میرسد و زمانی میرسد و ما درگیرش میشویم که اثرشان در سرزمین زادبومشان کم یا دورانشان سپری شده است. نقد هم مثل داستان با مانع چون ممیزی روبهرو است. همین هم یکی از دلایل تعداد اندک منتقدین ادبی است. تحمل نقد در جامعه ما کم است. البته نقدنویسانی هم داریم که در این راه زحمت زیادی کشیدهاند و آثار خوبی نوشتهاند: کتاب «نقد و سیاحت» فاطمه سیاح که در سال 1326 در سن چهلوپنجسالگی درگذشت. رضا براهنی که از دهه 40 نقد مینوشت، کتابهایی دارد از جمله: «کیمیا و خاک»، «رؤیای بیدار» و «بحران رهبری نقد ادبی و رسالهی حافظ.» عنایت سمیعی که نقدهای زیادی از او در نشریات به چاپ رسیده است. جواد اسحاقی آنکه کتابها و مقالات متعددی در نقد ادبیات داستانی دارد. «نقد و بررسی احمد محمود» یکی از این کتابهاست. مشیت علایی که در زمینه نقد کوشاست و کتابهایی از او به چاپ رسیده است. «شکلهای زندگی» از اوست. حسن میرعابدینی که کتاب چهارجلدی «صد سال داستاننویسی ایران» و چند کتاب دیگر از او به چاپ رسیده است. هوشنگ گلشیری که نویسنده و داستانشناس برجسته و نقدنویس تیزبین و دقیقی بود. «جدال نقش با نقاش در آثار سیمین دانشور» و «باغ در باغ» از او منتشر شده است. «واقعیت اجتماعی و جهان داستان» از جمشید ایرانیان. از ایرج پارسینژاد کتابهایی در نقد و معرفی بزرگان ادب و فرهنگ به چاپ رسیده است که «روشنگران ایرانی و نقد ادبی» یکی از آنهاست. حسین آتشپرور دستی هم در نقد دارد. دو کتاب «گزیده داستان و نقد خانه سوم» و «داستان و من و کوزه» از اوست. محمد بهارلو نقدهایی درباره هدایت و جمالزاده و بزرگ علوی دارد. کتاب «بزرگ علوی نویسنده سانتیمانتال یا روشناندیش» یکی از آنهاست. نقدهای قاسم هاشمینژاد در کتابهای «بوته بر بوته» و «عشق گوش، عشق گوشوار» است. حورا یاوری چند کتاب نقد دارد که یکی از آنها «داستان فارسی و سرگذشت مدرنیته در ایران» است. یوسف اسحاقپور «بر مزار صادق هدایت» را نوشته است. محمدعلی سپانلو «دیدهبان خوابزده» را دارد.از سیروس شمیسا «داستان یک روح» شرح و تفسیر بوف کور منتشر شده است. از شاپور بهیان «چکامه گذشته/مرثیه زوال» چاپ شده است. غلامرضا منجزی نقدنویس است و نقدهای او در نشریات به چاپ رسیده است. کتاب «روایت نابودی ناب» از شهرام پرستش و اگر بخواهم بنویسم این لیست باز هم ادامه دارد. درست است با زحمتی که نقدنویسان و نویسندگان برای نقد و بررسی آثار داستانی کشیدهاند، نابرابری زیادی وجود دارد و ما به نقدنویسان بیشتری نیاز داریم. باید امیدوار باشیم به نقدنویسان جوانی که وارد عرصه نقد شدهاند. شاید آنها این بحران کمیت را جبران کنند و با کیفیت کارشان و به دور از یارگیری و نقد محفلی و لاکچری، نقدی پویا و اثرگذار ایجاد کنند. ادامه دهنده راه نقدنویسان خوب ما باشند. مثل داستاننویسی، در عرصه نقد هم خوشبینام.
کار تازهای در دست نشر دارید؟
بله، رمان «شب مرشد کامل» که نشر نون آن را به زودی منتشر میکند.
1 – روزنامه آرمان ملی، شماره 1314، یکشنبه 12 تیر 1401، ص 7
فرهاد کشوری به مناسبت سالروز تولد امین فقیری به ایبنا گفت:
فقیری نویسندهای انساندوست است
فرهاد کشوری میگوید: امین فقیری مثل هر نویسنده میهندوستی میخواهد از دورترین نقاط این سرزمین، کسانی که بلندگویی ندارند، قلم به دست بگیرند و بنویسند. او میخواهد بیهیچگونه رانتی، صدای کسانی که خوب مینویسند و مستقلاند، شنیده شود. همینهاست که باعث میشود او را نویسندهای انسان دوست بنامیم.
خبرگزاری کتاب ایران)ایبنا)؛ آخرین روز پاییزی 1400، مصادف است با 78مین سالروز تولد
امین فقیری؛ نویسندهای خونگرم و بیحاشیه که در تمام سالهای فعالیتش در حوزه
داستاننویسی از داستاننویسان جوان حمایت کرده است.
فرهاد کشوری، نویسنده و منتقد
درباره او میگوید: «فقیری علاوه برنوشتن، آثار داستاننویسان جوان را میخوانَد و
نقد و نظر بر آنها مینویسد و سعی در تداوم و اعتلای کارشان دارد. او آثار
نویسندگانی را که سالهاست مینویسند، هم میخواند و بر آنها نقد مینویسد. حسن
کارش این است که در انجام این کار دوست و آشنا و همشهری، امتیازی بر دیگری ندارد...»
کشوری معتقد است که رئالیسم سبکی است که کهنه نمیشود، چون با واقعیت داستانی سروکار دارد. مخاطبان امروزی با خواندن آثار فقیری با دیدگاه انسانی و پُر مهر او در روایت زندگی بخشی از مردمان سرزمین خود آشنا میشوند. در ادامه این گفتوگو بیشتر از امین فقیری میخوانیم، آنگونه که فرهاد کشوری میشناسدش:
30 آذر سالروز تولد امین فقیری است، نویسندهای مهربان و بدون
حاشیه که بیش از نیم قرن از سابقه فعالیتهای ادبیاش میگذرد. ابتدا از سابقه
آشناییتان با وی و آثارش بگویید.
مجموعه داستان «دهکدهی پرملال» باعث آشنایی من با امین
فقیری شد. سال 1349 سپاهدانش بودم و در روستا آن را خواندم. فقیری با روایت
داستانهایش از روستا من را تکان داد. خواندن هر داستان از این مجموعه بغض به
گلویم میآورد و حسرت در دلم میگذاشت. فقیری بدون حشو و زواید با زبانی روان، اما
تأثیرگذار یقه خواننده را میگرفت و جهانی را به او نشان میداد که برای بسیاری از
خوانندگان شهرنشین و روستاندیده و چهبسا روستایی یگانه و دردناک بود. روایت
تراژیک زندگی آدمهایی که انگار رنج و ناتمامی، جامهای است دوخته بر تنشان که
تا پایان عمر چون گوشت و پوست با آنها میماند.
آشنایی با آثارش با خواندن مجموعه داستانها و رمانهای
دیگر او ادامه داشت تا سالها بعد که به دوستی بین ما منجر شد. این را هم بگویم که
من تا حالا فقیری را ندیدهام، اما این ذرهای از مهر من به او کم نمیکند.
به نظر شما
بارزههای اصلی آثار وی چیست؟
حرمت به انسان، به ویژه کسانی که ناعادلانه با اجحاف و
زور و ستم و بیپناهی و بیکسی رودررو میشوند. آنها در این جدال نابرابر گاهی به
فلاکت میافتند، طرد و مجازات میشوند و میمیرند. او درِ جهان تازهای را به روی
ما گشود. درک حضور دیگری عامل مهمی است که در ساخت و پرداخت نویسنده انساندوست
اثر مهمی دارد. فقیری نویسندهای انساندوست است. او مثل هر نویسندهای که جهان
خاص خود را روایت میکند، گوشهای از زندگی روستایی و شهریِ ما را با نوشتن آثارش
برابر ما میگذارد. فقیری شخصیتهای بسیاری چون آبی، آقای صابری، امامی، هژیر و
سپیده، قرهمحمد و شاهصنم، کنیز، زن در داستان مادر و شخصیتهای بسیار دیگری را
به ادبیات داستانی ما افزوده است.
نسبت داستاننویسی
و سبک نویسندگی فقیری با جریان داستاننویسی روز و نیاز و سلیقه مخاطبان امروزی
چیست؟
تفاوت داستاننویسی با مد این است که کهنه نمیشود. ادبیات داستانی زمانبردار نیست. فقیری یا هر نویسندهای جهان داستانی خودش را مینویسد که خاص اوست و نه کس دیگری. جهان هر نویسندهای بدیع است، چون برای دیگران تازگی دارد. رئالیسم سبکی است که کهنه نمیشود، چون با واقعیت داستانی سروکار دارد. مخاطبان امروزی با خواندن آثار فقیری با دیدگاه انسانی و پُر مهر او در روایت زندگی بخشی از مردمان سرزمین خود آشنا میشوند. فکر میکنم برای ادبیات داستانی به جای سلیقه بهتر است نگرش را به کار ببریم، چون سلیقه گذراست و نگرش ضمن تغییر و اصلاح، مداومت و تعمق را هم در خود دارد.
فقیری سالهاست
که در روزنامه «عصر شیراز» فعالیت دارد؛ در صفحات ادبی که نقد و یادداشت بر آثار
تا معرفی چهرههای ادبی جوانتر را شامل میشود. او در گفتوگویی که پیشتر با
ایبنا داشت، در اینباره گفت که «به خودم میگویم که اگر 5 نسخه از یک کتاب بیشتر
فروش برود، باز من یک کاری کردهام.» از تلاشها و تاثیرگذاری وی در این حوزه
بگویید.
فقیری
پس از سالها معلمی بازنشسته شد؛ اما حکم بازنشستگی او تنها بر کاغذ بود. کار
معلمیاش را در عرصه داستاننویسی ادامه داد. علاوه برنوشتن، آثار داستاننویسان
جوان را میخوانَد و نقد و نظر بر آنها مینویسد و سعی در تداوم و اعتلای کارشان
دارد. او آثار نویسندگانی که سالهاست مینویسند را هم میخواند و بر آنها نقد مینویسد.
حسن کارش این است که در انجام این کار دوست و آشنا و همشهری، امتیازی بر دیگری
ندارد. او مثل هر نویسنده میهندوستی میخواهد از دورترین نقاط این سرزمین، کسانی
که بلندگویی ندارند، قلم به دست بگیرند و بنویسند. فقیری میخواهد بیهیچگونه
رانتی، صدای کسانی که خوب مینویسند و مستقلاند، شنیده شود. همینهاست که باعث میشود
او را نویسندهای انسان دوست بنامیم.
به نظر شما
چه شاخصههایی در شخصیت و آثار وی، باید مورد توجه نویسندگان جوان باشد؟
فقیری از سال 1343 شروع به نوشتن کرد، از بیست سالگی و
حالا که 77 ساله است، با وجود بیماری همچنان مینویسد. او 57 سال است که مینویسد.
این تداوم میتواند سرمشقی برای نوقلمان و نویسندگان جوان باشد که بدانند مداومت
در کار یکی از ارکان نوشتن است. اینکه با هر بادی بلرزند و زود جا بزنند و قلم را
کنار بگذارند یا به علت عدم توجه یا نشنیدن صدایشان قهر کنند، اینها کار نویسنده
نیست. نویسنده جهانی دارد که خاص خودش است. اگر ننویسد آن جهانِ داستانی بر ما
نامکشوف میماند. تداوم فقیری ستودنی است. سلامت فردی او مورد دیگری است که باعث
میشود از او با احترام یاد کنند. همانطور که چه مینویسد مهم است، که مینویسد
هم اهمیت دارد. ما همیشه در توجه و مهرمان به نویسندگان، این دو را در نظر میگیریم.
سلامت با صداقت پیوند دارد. همینهاست که به او چهرهای دوستداشتنی و مورد احترام
در عرصه ادبیات داستانی داده است.
نویسنده جوان علاوه بر مداومت در کار نوشتن، با خواندن
آثار داستانی فقیری بر غنای تجربی خود میافزاید و با جهان تازهای آشنا شود.
برای نوشتن، به جز خواندن آثار داستانی ایران و جهان،
درباره داستاننویسی، نقد ادبی و علوم انسانی، تجربه زیسته هم بسیار مهم است. همانطور
که بیشتر آثار فقیری برگرفته از تجربههای زیست و زندگی خودش است. نویسندگان جوان
نباید دنیایشان را به خانه و آپارتمانشان محدود کنند. جهان بسیار گستردهتر از
اینهاست. فقیریِ ساکن شیراز کجا و روستای دورافتاده و پرت قلاتوئیه در استان
کرمان کجا؟
فقیری در پنجاهوهفت سال نوشتن، با رئالیسمی روان، گوشههایی
از زندگی مردمانی را که نمیشناختیم، برایمان داستانی کرد و با این کار جهان ما را
وسعت بخشید. قلمش همچنان نویسا باد.
در پایان،
کتاب «دهکدهی پرملال» در سال 1347 منتشر شد و جایگاه ویژهای را در
میان مخاطبان و منتقدان به دست آورد. ویژگیها و شاخصههای این اثر را نسبت به
آثار منتشر شده در دهه 40 چگونه ارزیابی میکنید؟
در دهه چهل آثاری چون «عزاداران بَیَل» و «ترس و لرزِ»
غلامحسین ساعدی، مجموعه داستانهای «روز اول قبر» و «چراغ آخر» و رمان «سنگ صبورِ»
صادق چوبک، «شازده احتجاب» هوشنگ گلشیری، «زائری زیر باران» احمد محمود، «مد و مه»
ابراهیم گلستان، «سنگرها و قمقهی خالی» بهرام صادقی و کتابهای دیگری منتشر شد که
هرکدامشان جزو آثار برجسته ادبیات داستانی ماست.
«دهکدهی پرملال» در سال 1347 منتشر شد. در دهه چهل دو
نویسنده مسجدسلیمانی، منوچهر شفیانی و بهرام حیدری داستان روستایی به شیوه نو مینوشتند،
آنها هم برخلاف گذشته نگاه تازهای به روستا داشتند. پیش از آنها هدایت در
داستان «مردی که زناش را گم کرد»، پرده از نگاه غیرواقعبینانه به روستا برداشته
بود. در سال 1343 غلامحسین ساعدی داستانهای به هم پیوسته درخشان عزاداران بَیَل
را درباره مردمان روستای بَیَل نوشت. این اثر هم با نگاه تازهای به مردمان
روستا نوشته شده بود.
دهکدهی پرملال اولین مجموعه داستانیست که منحصرا به
روستا پرداخته است. نگاه نویسنده به فرد روستایی نو است و هاله سانتیمانتالیسم و
رومانتیکِ قاب شده به ذهن و زندگی روستایی را کنار میزند و او را به عنوان انسان،
همانطور که هست، با تمام خوب و بدش روایت میکند. او فضای تختی را که غالبا از
روستا ساخته میشد، کنار میزند و زندگی روستایی را با تمام ابعادش به قالب داستان
در میآورد. روستایِ به ظاهر آرام، پیچیدهتر از آن است که تصور میشود. آدمها
هرجا هستند، پیچیدگیهای خاص خود را دارند. روستاییان در شرایط سخت نان خود را از
طبیعتی به دست میآورند که به اختیارشان نیست. فقر و سختی معیشت بعضی وقتها حس
همدردی را در انسانها میکشد و یا تقویت میکند.
فقیری با رئالیسمی ساده و روان، داستانهایی را روایت
کرده است که هرکدام در لابهلای سطرهایش، دنیای پیچیدهای دارد و پس از خواندن،
سرانجام دردناک شخصیتها خواننده را رها نمیکند. در این روایتهای به ظاهر ساده،
فقیری چند نکته عمده را که هنوز همچنان پس از گذشت سالها با ماست، به مدد کلمات
جلو چشمانمان میآورد. از جمله آنها: پرداخت داستانی شخصیت زنهایی که هنوز هم
جنس دوم محسوب میشوند. فقیری چه خوب تراژدی زندگی و رنج بعضی از آنها را روایت
کرده است. ماجرای آبی در داستان آبی و عشقش، دختر آقای صابری در داستان آقای
صابری، ماجرای دردناک سپیده در داستان با باران ببار، شاه صنم، قربانی جهل در
داستان ترس، اخراج شاهگل و فرزنداناش از روستا در داستان شاهگل. کنیز در داستانی
به همین نام و ماجرای زن، در داستانی به نام مادر.
در نگاهی تراژیک، تنهایی انسانها را به زیبایی روایت
میکند، بهویژه کسانی که در روستا غریبه و تنهایند که به آنها خوشنشین میگویند.
نامیدن خوشنشین برای روستائیان بیزمین و غالبا غریبه، تنها چیزی که ندارد خوشی
است. مردم ده دوستشان دارند، اما هنگامی که با کسی از خودیها درگیر میشوند همه
رودرویش میایستند و غریبه بودنش را به رخاش میکشند و حتی به دروغ به دخترش تهمت
دزدی میزنند و او را از هستی ساقط میکنند و میکشند. (داستان آقای صابری) و
ماجرای پسری به نام دنبه و پدر و مادرش در داستان کوچ، که غریبهاند و بر اثر خطای
کوچک پسر خردسال خانواده، ناچار به کوچ از روستا میشوند. این تنهایی، خاص غریبهها
نیست. خودیهای روستا هم که جد اندرجد ساکن آنجایند، در برابر طبیعت و عوامل حکومت
و ادارات و بهویژه دادگاه که ترسناک است، تنهایند. این ترس وقتی بیشتر میشود که
دعوا و اختلافشان با قویتر از خودشان باشد.
رهاشدگی آدمهای روستا به حال خود. هرکس میتواند نان
بخور و نمیرش را در شرایطی سخت درآورد و گرسنگی بکشد تا سرِ خرمنِ بعد. نان ندارد
برود و بمیرد.
داستانی کردن زور و قدرتِ صاحبان ثروت و سیطرهشان بر
همه امور. خانها و عوامل وابسته به آنها، بعد از اصلاحات ارضی قدرتشان کم شد،
اما ثروتشان کلیدی شد که در یک جامعه فاقد قانونمداری و حقوق شهروندی همه درها
را به ناحق باز میکند.
روابطی که به سختیِ طبیعت و زندگی روستاییان است. مردان
جوانِ ده به عروسی شاهگل نمیروند، چون آنها خواستگارِ شاهگل زیبا و جذاب بودند و
او به همه پاسخ منفی داده بود. شاهگل ایاز را میخواست. چند سال بعد یکی از همین
مردانِ جوان، ایاز را از پشت سر با تیر میزند. جسد ایاز را بر پشت اسب میآورند.
شاه گل بیوه میشود و خون ایاز پایمال. هنوز هم همان جوانها عشق شاهگل را در سر
دارند. او را به فحشا متهم میکنند و خودش و فرزنداناش را با کِل زدن زنها و
سنگریزه کودکان و فحش مردان از ده بیرون میکنند.
در داستان ترس، خرافات و جهل فاجعه میآفریند. باورهای
خرافی، قره محمد و شاه صنم را که عاشق هماند از هم جدا میکند. در تنگه تاریک و
پر دار و درختی، شبانه راهی روستایی میشوند که در آن به جشن عروسی دعوت هستند،
راهی دشوار در شبی سرد. شاه صنم پشت سر قره محمد جا میماند و چشمان جانوری را میبیند
و از ترس نمیتواند فریاد بزند. فرار میکند و به غاری پناه میبرد. خرس به دنبال او
میرود. مدتی جلو غار میایستد و بعد میرود. شاه صنم به روستا برمیگردد. صبح روز
بعد که قره محمد به روستا میآید و شاه صنم را میبیند، از این که زنده است خوشحال
میشود. وقتی ماجرای خرس را میشنود او را طلاق میدهد. اهالی روستا از شاه صنم
دوری میکنند. قره محمد فکر میکند، خرس نر او را برده و اگر او را طلاق
ندهد باعث آبروریزی است. شاه صنم قربانی افسانه خرافی خرس نر و زن میشود.
فقیری بعد از دهکدهی پرملال مجموعه داستانها و رمانهای
متعددی نوشت. او دستی هم در نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه دارد. آخرین اثر چاپ شدهاش
رمان «ظلمت شب یلدا»، روایتِ بیداد حاکمان حکومت صفوی، بهویژه در شیراز است.
روایت عشق عیسی سنگتراش و مجسمهساز و یلدا، دختر زیبای یکی از صاحبمنصبان فارس.
پسر حاکم فارس هم خواستگار یلداست و به زور میخواهد او زنش بشود. همین باعث
درگیری عیسی با حاکم فارس و فرار او و بعد یلدا به بارگاه پادشاه هند میشود. عشق
چشم اسفندیار حاکمان مستبد و زورگوست، چون عشق درکِ دیگریست و آنها فاقد این درک
هستند.
ارباب روایت/ 2؛ فرهاد کشوری
نزدیک به نیم قرن (45 سال) از انتشار نخستین کتاب فرهاد کشوری میگذرد و حالا در 72 سالگی، هنوز بیقرار نوشتن است. میگوید: نویسندگی به کسی که مینویسد تحمیل میشود، نویسندگی یعنی تعارض و نویسنده، نمیتواند ننویسد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، مصائب زرتشت جوان در رمان «آخرین سفر زرتشت»، ناگفتههای رضاشاه در رمان «مردگان جزیره موریس»، داستان نفت و کارگران بیبهره از آن در دهه 20 و 30 در رمان «سرود مردگان»، جزیرهای وهمآلود و انسانهای سرگشته و گرفتار در رمان «کشتی توفانزده» و معمای پر پیچ و خم «دستنوشتهها». اولینبار، هشت سال پیش بود که بعد از خواندن آثارش تصمیم گرفتم با او مصاحبه کنم؛ با نویسندهای که دیگر حسابی با حالوهوای داستاننویسیاش خو گرفته بودم. فرهاد کشوری؛ نویسنده جنوبی و خونگرم که خیلی زود دریافتم هیچ فرقی با نوشتههایش ندارد.
از انتشار نخستین داستانش به نام «ولی افتاد مشکلها» در مجله «تماشا» نزدیک به 50 سال میگذرد. برای او «نویسندگی کاری تماموقت است.» و معتقد است: «داستان و رمان با گره و مشکل شروع میشود. ما اثر داستانی بیگره و مشکل نداریم. نویسنده هم فرد مشکلداری است». در ادامه با داستان او آشنا میشویم؛ فرهاد کشوری، از کودکی تا 72 سالگی.
همانطور که میدانید، بناست در سلسله گفتوگوهای «ارباب روایت» سراغ نویسندگان پیشکسوت را بگیریم و زیست ادبی آنها را از زوایایی تازه بررسی کنیم. با این حساب، اجازه بدهید گفتوگویمان را با دوران کودکیتان آغاز کنیم؛ از خانواده و فضایی که در آن رشد کردید، بگویید.
در سال 1328 در شهرک نفتی میانکوه در خانوادهای کارگری به دنیا آمدم. میانکوه در آن سالها از توابع آغاجاری بود. من کوچکترین فرزند خانوادهام. از پدر، مادر، سه خواهر و دو برادر به جز خواهر بزرگتر از خودم، همه فوت کردهاند.
مسکن کودکی و نوجوانیام، خانه کارگری معروف به سه اتاقه بود. دو اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ که به غلط به آن سالن میگفتند. حیاطی داشت و آشپزخانهای معروف به بُخار و حمام و سرویس بهداشتی. سطل زباله خانه در دیوار رو به کوچه بود که پاکبان بدون آنکه وارد خانه شود، از بیرون آن را خالی میکرد. خانه ما در کنار هفت خانه دیگر در یک ردیف بود که با خانههای روبهرو، یک لین میشد؛ لِین شماره 114. خانه ما شماره 8 بود. لِین ما لب درهای بود که به کارخانه برق میانکوه، در آنسو منتهی میشد. تا پانزدهسالگی که پدرم بازنشسته شد، در همین خانه بودیم. درخت کُناری در حیاط داشتیم که در کودکی باعث وحشتم بود. میگفتند شب که میشود جنها جمع میشوند روی درخت کُنار. اگر کسی پا روی بچهشان بگذارد، او را آزار میدهند، یا با خود میبرند و بعد از هفتسال برمیگردانند. تابستانها که هوا خیلی گرم میشد، شبها در حیاط میخوابیدیم. من سعی میکردم نگاهم به درخت کُنار نیفتد تا خوابم ببرد. چند سال بعد این خرافات از ذهنم بیرون رفت. احتمالا سینما و کتابخوانی در این کار بیتأثیر نبود.
شهرهای نفتخیز جنوب و فضای عجیب و غریب آن سالها، خاستگاه نویسندگان و شاعران زیادی بوده است که هر کدام داستانهای جذابی را از آن روزگار برای گفتن دارند. تجربه و روایت شما از آن فضاها، از شهرکهای نفتی، امکانات و شرایط زیستی خاصی که خواسته یا ناخواسته با آنها مواجه بودید، چیست؟
نه یا ده سالم بود که سینمای باشگاه کارگری البرز راه افتاد. تا 20 سالگی که میانکوه را برای اقامت در مسجدسلیمان ترک کردیم، فیلمهای زیادی در سینمای البرز دیدم. به ویژه فیلمهای انسانی دهه 50 و 60 سینمای آمریکا. فیلمها را با دوبله خوب، هرهفته دوبار نمایش میدادند. من بیشتر فیلمها را دوبار میدیدم. روز بعد با دوستان پشت لِین مینشستیم و ماجرای فیلم را برای هم تعریف میکردیم. سینما در رشد ذهنی من تأثیر زیادی داشت. سالها بعد فهمیدم، چه شاهکارهایی را بر پرده سینما البرز دیده بودم.
در میانکوه بدون خواندنِ کتابی با فاصله طبقاتی آشنا شدم. خانههای کارگری از کارمندی جدا بود. خانههای کارمندی هم براساس گرید (رتبهی) صاحبانش از هم فاصله داشت. ورود ما به محله کارمندی ممنوع بود. ژاندارمها و بعد پاسبانها اگر ما را در محله کارمندی میدیدند، از آنجا دور میکردند. چندبار هم در پاسگاه از من و دوستانم تعهد گرفتند که دیگر پا به آنجا نگذاریم.
کلاس سوم مجله اطلاعات کودکان میخواندم. در آن مجله برای اولینبار با داستان آشنا شدم. داستان دنبالهداری درباره آریوبرزن داشت. داستان را با علاقه دنبال میکردم. ماجرای اصلی، داستان مقاومت آریوبرزن در برار سپاه اسکندر بود. بعد که با خیانت یک ایرانی شکست خورد تا چند روز ناراحت بودم.
در سالن بیلیارد باشگاه البرز قفسه چوبی ویترینداری به دیوار وصل بود که 150تایی رمان و مجموعه داستان داشت. کتابخانه مخصوص اعضا بود. من و برادرم فریدون که نهسال از من بزرگتر بود، هرچه به پدرم میگفتیم، عضو نمیشد و میگفت باشگاه حرام است. حتی با اصرار فریدون او را به سینما بردیم. فیلم وسترنی بود، از فیلم خوشش آمد. فریدون مطمئن شده بود که عضویت باشگاه حتمی است. به خانه که رسیدیم، پدرم گفت باشگاه حرام است و تلاش فریدون بینتیجه ماند. ماجرای سینما رفتنمان را در داستانِ «میراث پدری» نوشتهام. البته ما به باشگاه میرفتیم و کسی مانعمان نمیشد. فقط روزهای جشن که خوانندهای از تهران میآمد کار من مشکل میشد. یا با آشنایی میرفتم توی سالن و اگر تابستان بود، از دیوار فلزی حیاط بزرگ باشگاه بالا میرفتم و خودم را به لابهلای جمعیت میرساندم.
بچههای جنوب، کم شیطنت نداشتند! شیطنتهایی که در عینِ کودکانه بودن، میتوان آنها را به کنشهای اجتماعی و حتی سیاسی به نابرابریهای طبقاتی تعبیر کرد.
درست میگویید. یادم میآید؛ در کودکی بعد از مدرسه با دوستان هم لِینی پابرهنه میزدیم بیرون. اگر تابستان بود، با یک شورت و زیرپیراهن رکابی تا تاریکی هوا بازی میکردیم. بازیهای محلی چون «چوگو»، «چوکِلی»، «پی تو» یا هفت سنگ و «باقله (باقالی) به چند من». فوتبال هم یکی از سرگرمیهایمان بود که وقت زیادی از ما میگرفت.
11-12 ساله بودم که تابستانها پابرهنه راه میافتادیم، میرفتیم محله کارمندی و کنار باشگاه آپادانا رو به کاروان آمریکاییها میایستادیم. آمریکاییهایِ شاغل در شرکتهای پیمانکاری، در کاروان زندگی میکردند. زیر هر کاروان تشت بزرگ فلزی پر از نوشابه بود. منتظر میماندیم تا در گرمای شدید بعدازظهر تابستان ناتور سایهای گیر بیاورد و بخوابد. بعد آهسته و بیسروصدا میرفتیم، به اولین کاروان که میرسیدیم دست در آب تشت میکردیم و خودمان و شانسمان نوشابهای درمیآوردیم و میدویدیم. ناتور بیدار میشد و میافتاد دنبال ما.
پدرم که
بازنشسته شد، به محله غیرشرکتی «کمپ قباد خان» رفتیم. خانههای سنگ و گلی که برق
نداشت. شیر آب و توالتهایش عمومی بود. شرکت نفت مانع ساختوساز میشد. بیشتر
اهالی «کمپ قبادخان» بازنشستگان شرکت نفت بودند. تیر برق شرکت نفت از فاصله 60 -
70 متری محله میگذشت.
با تبعیض در دبستان آشنا شدم. در
جوانی زندگی و محیط را بر وفق مراد خودم نمیدیدم و همین من را به طرف نوشتن برد.
15 سالم بود که شعرهای رمانتیک قافیهداری در وصف ماه و ستاره و شب و یاری که هنوز
نمیشناختم مینوشتم. تب گذرایی بود که زود تمام شد. این اولینباری بود که دست به
نوشتن بردم.
دوران تحصیل را کجا و چگونه گذراندید؟ بهترین ویژگی آن دوران برای شما چه بود؟
در دبستان و دبیرستان فاریابی میانکوه درس خواندم. بهترین ویژگی این دوران برایم سینما، بازی فوتبال تا 17 سالگی و کتابهای اثرگذاری بود که خواندم. تا 17 سالگی از خوانندگان پروپاقرص کیهان ورزشی بودم. در سال 1349 با پدر و مادرم به مسجدسلیمان رفتیم. رفتن به مسجدسلیمان برایم نقطه عطفی بود.
مسجدسلیمان هم از آن شهرهاست! چه ویژگیهایی زندگی در این شهر را به نقطه عطفی در دوره نوجوانی شما تبدیل میکرد؟
برخلاف میانکوه که کتابفروشی نداشت، مسجدسلیمان دو کتابفروشی خوب داشت؛ «بال افکن» و «اندیشه». کتابفروشی اندیشه یکی از بهترین کتابفروشیهای ایران بود. البته من از کتابفروشی بال افکن کتاب میخریدم. مسجدسلیمان برخلاف میانکوه، شهری فرهنگی بود و داستاننویسان و بهویژه شاعران زیادی داشت. بر بستر فرهنگ بختیاری بزرگ شده بودم و با آنکه در مجموع، هفتسال در مسجدسلیمان بودم، اما از شهر و منطقه تأثیر زیادی گرفتم و بر همین اساس آثاری نوشتم: «سرود مردگان»، «شب طولانی موسا»، «کی ما را داد به باخت؟» و «مأموریت جیکاک». خودم را به دو شهر مدیون میدانم؛ مسجدسلیمان و شاهین شهر. البته اگر به سینمای البرز میانکوه ادای دین نکنم بیانصافیست.
از سال 1350 تا چند سال تعدادی شعر و شعرک از من در مجله فردوسی و تماشا چاپ شد. در سال 1351 نخستین داستانم به نام «ولی افتاد مشکلها» در صفحه تجربههای آزاد مجله تماشا چاپ شد. بعد فکر کردم با نوشتن داستان بهتر میتوانم آنچه میخواهم بنویسم.
از نخستین کتابهایی که خواندهاید و از آنها تاثیر گرفتید بگویید. کتابهای مورد علاقهتان را چگونه تهیه میکردید؟
اولین کتابی که خواندم «امیرارسلان نامدار» بود. کلاس چهارم دبستان بودم. یادم میآید پدرم تا کتاب را دید گفت نخوانم، چون اگر تا آخر بخوانم، آواره میشوم. من کتاب را دور از چشم پدرم خواندم و کلی از ماجراهایش لذت بردم. در میانکوه کتابفروشی نبود. بقالی بود که در کنار نوشتافزار، گاهی چند جلد کتاب هم میآورد. بعد از امیرارسلان کتابهای پلیسی میکی اسپیلین را خواندم. از ماجراهای کارآگاه مایک هامر لذت میبردم. بعد کتابهای عامیانه دیگری را خواندم. اولین کتاب جدی که خواندم و خیلی دوست داشتم، «زردهای سرخ» از هانری مارکانت، ترجمه هوشنگ منتصری بود. یادم میآید دوم دبیرستان بودم، مدرسه تعطیل شده بود و من کتاب دیگری برای خواندن نداشتم. این کتاب را در طول تابستان چهار یا پنج بار خواندم. ماجرای انقلابیون کمونیست چینی و راهپیمایی بزرگ بود.
کتابی که در شانزده سالگی خواندم و خیلی بر من اثر گذاشت نمایشنامه «زندگی گالیله» از برشت بود. کتاب را یکی از همکلاسیهایم به من داد. عمویش از مسجدسلیمان آمده بود و کتاب را با خودش آورده بود. همکلاسیام کتابخوان نبود و میدانست من کتاب میخوانم. وقتی کتاب را تمام کردم، انگار قد کشیدم. حس عجیبی به من داد. با دنیای کتابهای جدی آشنایم کرد. مقدمه عالی مترجم کتاب، عبدالرحیم احمدی خیلی بر من اثر گذاشت. چند جمله این کتاب هیچوقت یادم نمیرود. گالیله وقتی از دادگاه به خانه آمد، نوکرش به او گفت: «بیچاره ملتی که قهرمان ندارد». گالیله جواب داد: «بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد». نکتهای را هم بگویم که متأسفانه چه در دبستان و چه در دبیرستان معلم یا دبیری نداشتیم که سرِ کلاس از کتاب و کتابخوانی حرفی بزند.
دومین کتابی که خیلی بر من اثر داشت «جنگ شکر در کوبا» از سارتر بود. کتاب را جهانگیر افکاری ترجمه کرده بود. این کتابِ را از کتابخانه دبیرستان گرفتم. کتابخانهای که عمری چندماهه داشت و آن را زود بستند. کتابخانه به همت دبیر ریاضی سیکل اول آقای حیدری پا گرفته بود. آقای حیدری هم سرِ کلاس هیچوقت از کتابی برای ما حرفی نزده بود.
حتما در کتابخانهتان رد و نشانی از کتابهای قدیمی آن سالها هست.
متاسفانه نه. سالهای زیادی باید میگذشت تا کتاب نگهدارِ خوبی میشدم.
از سفر به تهران و دوره تحصیل در دانشگاه بگویید. زندگی و تحصیل در تهران چه ویژگیهای مثبتی برای شما داشت؟
در سال 1354 در کنکور مدرسه عالی سپاه دانش که نام سپاهیان انقلاب را بر آن گذاشته بودند، قبول شدم. در این دانشگاه دو رشته ویژه معلمها بود؛ علوم تربیتی و مشاوره. من در رشته علوم تربیتی قبول شدم. دانشگاه در سال 56 تغییر نام داد و «ابوریحان بیرونی» شد و بعد از انقلاب «علامه طباطبایی». در بهار 1358 فارغالتحصیل شدم. محل دانشگاه در مامازند ورامین بود و من که متأهل بودم، در روستا خانه کرایه کرده بودم. نزدیکی به تهران محاسن زیادی داشت؛ ازجمله رفتن به کانون فرهنگ و ادبیات که در آن سالها روبهروی دانشگاه تهران بود. نقاط عطف آن سالها اما برای من، چاپ کتاب «بچه آهوی شجاع» در سال 1355 و شرکت در دو شب از شبهای گوته بود. دیدن چند نمایش و سخنرانی اسماعیل خوئی در دانشکده ادبیات درباره شعر که روزها در اندیشه حرفهایش بودم، بهرهمند شدن از کتابخانه دانشگاه با 17 هزار جلد کتاب و گنجینه مجلات ادبی که فرصتی به من داد تا وقت زیادی در آن بگذرانم، استاد ادبیاتمان دکتر علی غروی که ادبیات معاصر را خوب میشناخت و 6 واحد درسی با او کلاس داشتم، کنفرانسی که درباره نیما دادم و تحقیقی که درباره «جامعه در شعر فروغ» نوشتم از دیگر تجربیات من در آن دوران است.
در سال 1354 ازدواج کردم. تولد دخترم فروغ در سال 1354 و تولد پسرم روزبه در 1357 در تهران بود. آشنایی بهتر و بیشتر با ادبیات داستانی ایران و جهان و دوستان خوب در دانشگاه که هنوز با چند نفر از آنها دوستیمان برقرار است. رفتن به جلو دانشگاه تهران و کتابفروشهایی که کتابخوان بودند. کتابفروشی و انتشارات رَز و حیدری صاحبش که یادش گرامی باد.
از سال 1350به استخدام آموزش و پرورش مسجدسلیمان درآمدید؛ اما 9 سال بعد، معلمی به پایان رسید. پس از اخراج از آموزش و پرورش، زندگی شما را به چه سمتی برد؟
در سال 1359 از آموزش پرورش اخراج و بعد از اعتراض کتبی در سال 1366 با پانزده روز حقوق در سال بازخرید شدم. چند سالی بیکار بودم و بعد در تونل دوم کوهرنگ، چندماهی مشغول کار شدم. بعد از چند ماه دوباره چند سال بیکار بودم. سالهای بیکاری شرایط سختی برای من و خانوادهام به وجود آورد. در سال 68 در شرکت سامن واحد 05 صنایع فولاد مبارکه در حالِ ساخت، مشغول کار شدم. ماجرای استخدامم را در داستان «صورت وضعیت» از مجموعه «کوپه شماره پنج» نوشتهام. در سیزده پروژه پیمانکاری در کوهرنگ، مبارکه، اصفهان، روستاهای پاتاوهِ یاسوج و دوراهانِ بروجن، ماهشهر، دِهَق، خارگ و بندرعباس کار کردم. در ساخت یک مجتمع صنایع فولاد، یک پالایشگاه روغنسازی، سه طرح توسعه پتروشیمی و صنایع شیمیایی، سه ایستگاه گاز، دو پتروشیمی و سکوهای دریایی کارکردم و شغلهای مختلفی چون صورت وضعیتنویسی، تکنیسین دفتر فنی، انبارداری، تکنیسین اسکلت فلزی، متریالمنی و هماهنگکننده متریال را به عهده داشتم.
و در طول این سالها، جریان نویسندگی چطور پیش میرفت؟ از چه زمان رسما بهعنوان نویسنده کار را آغاز کردید؟
نمیدانم در سال 1366 یا 1367 بود که تعدادی از داستانهایم را برای زندهیاد هوشنگ گلشیری فرستادم. بعد مدتی نامهای از او به دستام رسید که از من خواست در جلسه پنجشنبه شرکت کنم. من به تهران رفتم. جلسه نقد و بررسی «غلط ننویسیم» استاد نجفی بود. در پایان، گلشیری به ناصر زراعتی گفت اسم من را بنویسد تا دو هفته بعد بروم و داستان بخوانم. دو هفته بعد من به علت بیکاری و نداشتن هزینه مسافرت نتوانستم به تهران بروم و این دریغ با من ماند.
در سن 27 سالگی نخستین کتابتان یعنی «بچهآهوی شجاع» را منتشر کردید؛ کتابی که داستان دراماتیک و تکاندهندهای دارد. کمی از این اثر بگویید و اینکه انتشار آن، چه مسیری را برای ادامه راه نویسندگی، پیش پای شما گذاشت؟
«بچه آهوی شجاع» برآمدِ خواندن داستانهای کودکان بود. آثار صمد بهرنگی را خوانده بودم و دوست داشتم. کتابهای کانون پرورش فکری را میخواندم. بعد کتابهای داریوش عبادالهی و دیگرانی را خواندم که به نام کودک اما برای بزرگسال مینوشتنند. کتابهایی که انگار برای یک دوره خاصی نوشته شده بود، چون چند سال بعد دیگر از آنها استقبال نشد. من اینها را در کنار رمان و داستان نویسندگان ایران و جهان میخواندم. در «لالی» معلم بودم که بچه آهوی شجاع را نوشتم، سال 1353. نامهای برای کانون پرورش فکری نوشتم «من داستان کودکان نوشتهام. شما آثار افراد صاحبنام را چاپ میکنید یا از من هم کار قبول میکنید؟»
بعد از مدتی نامه تایپ شدهای از کانون پرورش فکری با امضای سیروس طاهباز به دستم رسید که نوشته بود، ما به دنبال کشف استعدادهای تازه هستیم. داستان را فرستادم. قرار شد چاپ کنند. بعد گم شد و دست آخر چاپ نکردند و آن را به انتشارات رز دادم. سال 1355 با تیراژ 10 هزار نسخه به چاپ رسید. سال بعد در کیهان مقالهای درباره ادبیات داستانی کودکان خواندم که تیراژ واقعی کتاب را خیلی بیشتر نوشته بود.
برای پیگیری کارم که به کانون پرورش فکری رفتم، هیچوقت یادم نمیرود. مسئول انتشارات کانون، سیروس طاهباز بود. معاون او م.آزاد. محمد قاضی در اتاقی نشسته بود و کتاب ترجمه میکرد. از پله که میآمدم پایین، اسماعیل شاهرودی میآمد بالا. از روی عکسی که از او دیده بودم شناختمش.
سالها بعد از انتشار «بچه آهوی شجاع» دو داستان برای کودکان به نامهای «کتابخانه» و «کفشهای سفید» نوشتم که جایی چاپ نشدهاند. بعد از چاپ بچه آهوی شجاع، رفتم سراغ داستاننویسی که پیشتر شروع کرده بودم. از انتشار بچه آهوی شجاع خیلی خوشحال بودم. من هم کتابی داشتم. البته ماجرای داستان سادهانگاری محض بود. بچه آهو، گیاه سمی میخورَد و میرود جلوی پلنگ. پلنگ او را میخورد، مسموم میشود و میمیرد. آهوها آزاد میشوند و میروند سرِچشمه. دیگر هیچ پلنگی برای نوشیدن آب، آهویی را نمیخورد. «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». بچه آهوی شجاع، قدم اول نویسندگی من بود و نقش مهمی در کارهای آیندهام نداشت.
پس از انتشار نخستین کتابتان وقفهای طولانی تا انتشار کتاب دوم پیش آمد. دلیل آن چه بود؟
از سال 56 دیگر دوره کتابهای جلد سفید و رمانهای رئالیسم سوسیالیستی شد. با تغییر فضای سیاسی بسیاری از کتابهایی که مجوز چاپ نداشتند، بدون اجازه منتشر میشدند. دوره خواندن فولاد چگونه آبدیده شد، کمیسر، نینا، شکست، گارد جوان و ... بود. در آن سالها داستانهایی نوشتم. دخترهای دوقلویم به نامهای پانتهآ و آناهیتا در سال 1361 در شاهینشهر متولد شدند. دیگر تب خواندن آثار رئالیسم سوسیالیستی در من فروکش کرده بود. برگشته بودم به آثار کلاسیک اروپایی و کارهای داستاننویسان برجسته ایرانی. داستانهایی که نوشته بودم، خواندم و دور ریختم.
از سال 1362 تا 1364 داستانهای مجموعه «بوی خوش آویشن» را نوشتم. از سال 1365 به دنبال ناشر بودم. مجموعه را به انتشارات زمان دادم. قرار شد چاپ کند که نکرد. اما داستان سینمای آمریکایی را در ویژهنامه جوزف کنراد چاپ کرد. این وقفه به علت پیدا نکردن ناشر بود.
داستان «استخر» از مجموعه چاپ نشده «بوی خوش آویشن» را محمد محمدعلی به عباس معروفی داد که در گردون شماره 2 چاپ شد. داستان استخر خیلی خوانده شد و بازخورد زیادی داشت. هنوز هم با گذشت سالها کسانی آن را میخوانند و درباره آن نظر میدهند. «بوی خوش آویشن» را نشر فردا در سال 1372 چاپ کرد. آنهم ماجرایی دارد. بعد از چاپ کتاب که ناشر از فروشش راضی بود، بین دو شریک اختلاف پیش آمد و دفتر نشر و انبار کتاب را بستند. کتاب در خوزستان خوب خوانده شد.
میدانم برای انتشار کتاب «شب طولانی موسا» که اتفاقا به عنوان نامزد جایزه گلشیری معرفی شد، دشواریهای بسیاری متحمل شدهاید. از روند انتشار این کتاب و باقی آثارتان بگویید.
بعد از چاپ «بوی خوش آویشن» آثار دیگری نوشتم. با ناشرها برای چاپ رمانها تماس میگرفتم. ناشرهای درجه یک میگفتند تا یک سال کار گرفتیم، سال بعد تماس بگیرید. ناشرهای درجه دو و سه میگفتند سهچهارسال کار گرفتهایم. سال بعد که تماس میگرفتم، همان حرفها را میشنیدم. بعد گفتند در نمایشگاه کتاب میگیرم. در نمایشگاه یکی از رمانهایم را به ناشری دادم. هروقت زنگ میزدم نبود.
«شب طولانی موسا» را محمدعلی به ققنوس داد. از چهار نفر که خواندند، دونفر موافق چاپ رمان و دو نفر مخالف بودند. محمدعلی به حسینزادگان، مدیر نشر ققنوس گفت، کار خوبی است. حسینزادگان خواند و موافقت کرد و چاپ شد. از محمدعلی سپاسگزارم. بعد از چاپ «شب طولانی موسا»، طلسم کار نگرفتنِ ناشرها شکست. نقدهای خوبی روی «شب طولانی موسا» نوشتند و نامزد دوره چهارم جایزه گلشیری شد. بعد از این کتاب، مجموعه داستان «دایرهها»، مجموعه سه داستان را نشر دورود شاهینشهر منتشر کرد. مجموعه داستان «گره کور» را ققنوس در سال 1383 چاپ کرد و رمان کوتاه «کی ما را داد به باخت؟» را نیلوفر در سال 1384 منتشر کرد. نقدهای زیادی بر «کی ما را داد به باخت؟» نوشتند، نامزد دوره ششم جایزه گلشیری و در جایزه مهرگان از آن تقدیر شد. در سال 1386 «آخرین سفر زرتشت» را ققنوس چاپ کرد. رمان سوم، در دوره ششم جایزه ادبی اصفهان برگزیده شد. نشر چشمه در سال 1391 رمانهای «مردگان جزیره موریس» و در سال 1392 «سرود مردگان» را منتشر کرد. «مردگان جزیره موریس» در سال 1393 رمان برگزیده دوره سیزدهم و چهاردهم جایزه مهرگان شد. در سال 1394 نشر چشمه «کشتی توفانزده» را منتشر کرد. نشر نیماژ «دست نوشتهها» را در سال 1394، «مریخی» را در 1395، مجموعه داستان «تونل» را در 1396 و «مأموریت جیکاک» را در 1397 منتشر کرد. مجموعه داستان «کوپه شماره پنج» و «هنر داستاننویسی و فرهاد کشوری» را هم نشر جغد در سال 1398 چاپ کرد.
یکی از ویژگیهای خاص آثار شما، خلق شخصیتهای متنوع است. این شخصیتها و داستانهاشان چطور شکل میگیرند و چقدر ریشه در تجربههای زیستی خودتان دارد؟
بخشی از من در تعدادی از داستانهای «بوی خوش آویشن» و در چند داستان از مجموعههای «تونل» و «کوپه شماره پنج» هست، اما کمتر در رمانها این اتفاق افتاده است. دغدغههایم در کارهایم هست، اما خودم در نقش شخصیت نه. مثل هر خواننده اثر ادبی وقتی رمانی را میخوانم، با شخصیت مثبت همذاتپنداری میکنم و از شخصیت منفی بدم میآید. دوست دارم او موفق نشود. در نوشتن رمان و داستان، نویسنده باید ظرافت به کار ببرد. با این که شخصیت اصلی را دوست دارم و از شخصیت منفی خوشم نمیآید، باید از قهرمانسازی خودداری کنم و شخصیت بسازم. از شخصیت اصلی حمایت نکنم. من با بسیاری از شخصیتهای داستانیام همدلی میکنم، اما هنگام نوشتن، همدلی را کنار میگذارم تا شخصیتها کارشان را درست انجام بدهند.
پس از پایان نگارش یک اثر چگونه از شخصیتها و فضای داستان جدا میشوید؟
اگر طرح اثر دیگری را در ذهن داشته باشم، سراغش میروم یا کتاب میخوانم. رمانی نوشتهام به نام «شب مرشد کامل» که 16 بار آن را بازنویسی کردهام؛ اما همچنان با آن کار دارم. چون چند کتاب دیگر را باید بخوانم و بازهم آن را بارها بازنویسی کنم. همین حالا برنامه بعدیام را دارم. به مجرد اینکه کارم با «شب مرشد کامل» تمام شد و آن را به ناشر دادم، میروم سراغ رمانی درباره محمد مصدق. چند سال پیش 50 صفحهاش را نوشتم. کار دیگری پیش آمد و ماند. بعد از مصدق، رمان «عبور» را که نوشتهام، بازنویسی میکنم. بعد از آن اثری به نام «دیگری» دارم که فقط 30 صفحهاش را نوشتهام. بعد رمانی به نام «پاکسازی» که طرحی از آن را در ذهن دارم. بعد هم میروم سراغ سالهای 50 تا امروز. رمان دیگری هم سالها پیش نوشتم به نام «مسجدسلیمان» که خیلی کار دارد. شاید بعد رفتم سراغ آن و شاید هم قیدش را زدم. برای سالها برنامه دارم، هرچند میدانم سالبهسال تواناییام محدودتر میشود.
اثر تا زمانی که به چاپ نرسد، دست از سرم برنمی دارد. مدام به سراغش میروم و بازخوانیاش میکنم. حتی هنگامی که اثری را به ناشر میدهم، باز هم آن را بازخوانی میکنم. وقتی چاپ شد نفس راحتی میکشم، چون دیگر از دست من بیرون رفته است.
آیا تا به حال در آثارتان شخصیتی داشتهاید که پس از نگارش و پرورش، مسیر داستان را تغییر دهد؟
در هنگام نوشتن داستان و بهویژه رمان گاهی وقایعی به ذهنم میرسد که پیش از نوشتن به آن فکر نمیکردم. درباره پرسش شما نمیتوانم به یقین بگویم فقط شخصیت این کار را میکند. در رمان «مأموریت جیکاک» وقتی رمان را نوشتم و چندبار بازخوانی کردم، شخصیت اصلیِ رمان تراب بود و از زاویه دید سوم شخص محدود روایت میشد. بعد به فکرم رسید که اگر از زاویه دید جیکاک باشد، بهتر میشود، در نتیجه دوباره آن را از زاویه دید جیکاک نوشتم. چند فصل هم به تراب اختصاص دادم که از زاویه دید سوم شخص محدود است. در سال 1395 رمانی به نام «عبور» نوشتم. چند ماه بعد که برگشتم و خواندمش، بخشی از رمان و شیوه روایتش تغییر کرد. نمیخواهم اسمش را بگذارم اثرِ شخصیت. بهتر است بگویم نویسنده و شخصیت.
برخی از نویسندگان در جهان از خوابهایی که دلیل و یا انگیزه نوشتن داستانی شد، میگویند. شما چنین تجربهای داشتهاید؟
نه. خوابهای خودم در کارهایم نقشی ندارند، اما از خواب شخصیتها در روایت رمانهایم استفاده کردهام. در رمانهای «سرود مردگان»، «مردگان جزیره موریس» و «مأموریت جیکاک» شخصیتها خوابهایی میبینند که این خوابها به ماجرای رمان کمک میکند. در رمان چاپ نشده «شب مرشد کامل» نیز شاه عباس در طول رمان خوابهای زیادی میبیند.
تدریس در نقاط دورافتاده، کار در پروژههایی که زمینه ارتباط با قشر کارگر را برای شما فراهم میکرد و البته فعالیت در نقاط مختلف کشور، چه تاثیراتی را بر آثار شما داشته است؟
آثار نویسندگان بزرگ ایران و جهان را که میخوانیم، تجربه زیسته غنی و خواندههای بسیارشان، توشه قلمی و فکری آنهاست. برای نویسنده تجربه زیسته، اندوخته ارزندهای برای نوشتن است. تجربه زیسته با زندگی و خواندن به دست میآید. من اگر به جزیره خارگ (یا خارک) نمیرفتم و در آن دو شرکت کار نمیکردم، هیچوقت «کشتی توفانزده» را نمینوشتم. اگر پدرم کارگر شرکت نفت نبود و در محیط کارگری زندگی نمیکردم و به مسجدسلیمان نمیرفتم، «سرود مردگان» و «شب طولانی موسا» و «مأموریت جیکاک» را نمینوشتم. اگر معلم روستا نمیشدم «کی ما را داد به باخت؟» را نمینوشتم.
زندگی و ارتباط نزدیک با آدمها، مدرسه و کلاس بزرگ نویسندگی است. شغل معلمی و زندگی در دو روستا، یک بخش و یک سال تدریس در دبیرستان من را با خیلیها، از کودک تا بزرگسال آشنا کرد. کار در 13 پروژه پیمانکاری در نقاط مختلف کشور باعث شد با اشخاص زیادی سروکار داشته باشم و به علت دوری از خانه با گروهی از آنها هم خانه باشم. آنها منبعی از سوژههای داستانی به من دادهاند که بسیاری از آنها را هنوز فرصت نکردهام بنویسم. به جز چند داستان کوتاه فرصت نکردم از میانکوه بنویسم، جایی که سرشار از داستان و ماجراست.
کمی از این روزهاتان بگویید. کار نوشتن چطور پیش میرود؟
سال 1389 که بازنشسته شدم. شش سال و نیم بود که در شرکتی در بندرعباس کار میکردم. سرپرست کارگاه به من گفت حالا که بازنشسته شدی بیا برو خرمشهر مشغول کار شو؛ علاوه بر حقوق بازنشستگی یک حقوق دیگر هم میگیری. گفتم من سالها منتظر امروز بودم. میخواهم بروم برای علایقم کار کنم. یک ثانیه هم دیگر حاضر نیستم کار کنم. آمدم خانه. از صبح که بیدار میشوم تا شب که میخواهم بخوابم، بیشتر وقتم را در اتاق کتابخانه میگذرانم. بیشتر میخوانم یا مینویسم و بازخوانی میکنم.
سال 1353 رمان «ژان کریستفِ» رومن رولان خواندم. دو جمله از آن را نتوانستم فراموش کنم: «در آتشدان هنر هیزم بینداز» و «وقتی هیزم تمام شد خودت را بینداز».
نویسنده وقتی از مسیر زندگی روزمره بیرون رفت، به دنبال گوشهای میگردد تا داستان و رمانش را بنویسد. نوشتن با رقیب میانهای ندارد. نویسنده همان مقدار وقتی که صرف خواندن ادبیات داستانی و نوشتن میکند، نمیتواند فیلم ببیند یا نقاشی کند. نویسندگی کاری تماموقت است. او میآموزد که زمان را از بسیاری چیزها بگیرد و به پای نوشتن بریزد. آخرِ شب، پیش از خواب که برنامه روزانهام را که در سررسیدی مینویسم، بررسی میکنم، بعضیوقتها با آنکه وقت زیادی گذاشتهام، میبینم کارم را آنطور که انتظار داشتم و نوشته بودم، انجام ندادهام. صبح روز بعد که بیدار میشوم، صبحانه میخورم، صورتم را اصلاح میکنم و میروم سراغ ادامه کارم. بیشتر خواندن کتاب و بعد نوشتن و بازنویسی. وقتی به کتابهای قفسههای کتابخانهام نگاه میکنم، چه حسرتی میخورم که نمیتوانم بروم سراغ آثار کلاسیکی که پیشترخواندهام و آنها را دوبارهخوانی کنم. افسوس میخورم که عمر کوتاه هست و آرزوهای منِ شیفته ادبیات داستانی بیپایان. اما همچنان برنامه خواندن بخشی از آثار کلاسیک ادبیات جهان را در سر دارم. چون خواندنِ امروزم با خواندن جوانی و میانسالی فرق دارد. آن سالها رمانی را میخواندم و میرفتم سراغ اثر دیگری. حالا با تعمق بیشتری میخوانم و از شگردهای استادان داستاننویسی لذت میبرم. برای سلامتیام، روزی دوازده تا قرص میخورم. اما به اینها کمتر فکر میکنم و برای خودم تا سالها برنامهریزی کردهام. مرگ هم هروقت آمد دیگر کاری از من ساخته نیست.
و در پایان، اگر از شما بپرسم در طول این سالها، نویسندگی را چطور یافتید (یا بهتر است بگویم چطور زندگی کردید) چه پاسخی میدهید؟
بهنظر من؛ نویسندگی به کسی که مینویسد تحمیل میشود. اینطور نیست که من تصمیم بگیرم نویسنده بشوم و از فردا شروع کنم به نوشتن. نویسنده کسی است که مثل هر هنرمندی شاخکهای حساسی دارد. همین شاخکهای حساس، او را از دیگران متمایز میکند و اگر کتابخوان باشد، وادار به نوشتن میشود. اگر سه نفر واقعهای را ببینند و یا بشنوند، یکی ممکن است لحظهای بعد فراموش کند، دومی بیستوچهار ساعت بعد. سومی ممکن است نتواند فراموش کند. حتی اگر از یاد ببرد، بعد از مدتی دوباره در ذهنش سرک میکشد و او را به یاد واقعه میاندازد. این یادآوری آنقدر تکرار میشود تا نویسنده با نوشتن از دستش راحت شود. اینطور است که کسی داستاننویس میشود. نمیتواند ننویسد. او با محیط زندگی خود تعارض دارد. کسی که با محیط و جامعهاش همگن باشد نمیتواند داستان بنویسد. اگر هم بنویسد نوشتهاش فرمایشی و زورکی است. چون داستان و رمان با گره و مشکل شروع میشود. ما اثر داستانی بیگره و مشکل نداریم. نویسنده هم فرد مشکلداری است. او از مسیر زندگی روزمره بیرون زده تا داستان و رمانش را بنویسد.