زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

میراث پدری از فرهاد کشوری

میراث پدری

فرهاد کشوری

 

اگر بلیط می خریدم، برای رفتن به سینما مشکلی نداشتم و هیچ مانعی سر راهم نبود. اما برای رفتن به باشگاه، به خصوص اگر به مناسبت جشنی، خواننده ای از تهران می آمد، آن شب به دردسر می افتادم. نمی شد همراه دوست و آشنایی و یا لابه لای کسانی که از در باشگاه تو می رفتند هل خورد و تو رفت. دونفر از اعضای هیئت مدیره، ناظر ورود افراد به باشگاه بودند. در این شب ها من باید با ترفندی از دیوار فلزی حیاط باشگاه خودم را بالا می کشاندم و با ترس از ناتور و ژاندارم و بعدها پاسبان می رفتم تو. خوان بعد را پشت سر می گذاشتم و خودم را به محوطه ی تابستانی و یا سالن زمستانی باشگاه می رساندم. علت همه ی این دردسرها، عضو نبودن پدرم در باشگاه بود. حرف های من و برادرم فریدون که نه سالی از من بزرگتر بود برای عضویت در باشگاه، بر پدرم اثری نداشت. فریدون چون والیبالیست و بسکتبالیست خوبی بود مشکلی نداشت. اما من باید برای خودم فکری می کردم. شبی که الهه برنامه داشت و من از روی دیوار فلزی باشگاه رفتم تو، یادم نمی رود. نمی دانم ناتور کجا کمین کرده بود که یکمرتبه سر و کله اش پیدا شد. تا دیدمش پا گذاشتم به فرار. چهل پنجاه قدمی با محوطه ی تابستانی فاصله داشتم و الهه می خواند. بیست قدمی ندویده بودم که شیئی از کنار سرم گذشت و سه چهار قدم جلوترم زمین خورد. غلتیدن آجر را دیدم. ناتور دیگر دنبالم نیامد. رفتم لابه لای جمعیتی که سرپا ایستاده بود به تماشا و الهه را روی سن دیدم. تازه آن موقع بود که ترسیدم. از خودم می پرسیدم اگر آجر به سرم می خورد چه می شد؟ در طول آوازخوانی الهه آجری که از کنار سرم گذشت، مدام به یادم می آمد.

پدرم می گفت سینما، علی الخصوص باشگاه آدم را از راه به در می کند. من شیفته ی سینما بودم و هیجان بازی لوتو را هم دوست داشتم. شب های پنجشنبه در باشگاه لوتو بود. شماره ها تک تک از کیسه ای که عددهای تویش خوب به هم می خورد، بیرون می آمد و گاهی مجری بازی لوتو، گفتن شماره را با اداهایی به تأخیر می انداخت تا هیجان بازی را بیشتر کند. آن موقع من دل توی دلم نبود تا شماره را بخواند. اول ها که کوچکتر بودم می نشستم و تماشا می کردم. از دوم دبیرستان ، بعضی از پنجشنبه ها یک تومان می دادم و بلیطی می خریدم و مداد بدست منتظر می ماندم تا مجری بازی شماره های بلیط ام را بخواند و رویشان ضربدر بزنم. هیچ وقت نبردم. همیشه کنار یکی از اعضای باشگاه می نشستم که اگر برنده شدم بلیط ام را به او بدهم تا اعلام کند.

ما عضو باشگاه نبودیم و اصرار فریدون هم بی فایده بود. پدرم همیشه جواب حاضر آماده ای داشت و از حرام بودن باشگاه می گفت. در جوابِ درخواست عصرهای دوشنبه ی فریدون که ازش می خواست برود سینما، همان حرف های حاضر و آماده را تحویلش می داد. اکراه پدرم از رفتن به سینما ادامه داشت تا غروبی که فریدون از فیلم گاری کوپر گفت که آن شب نمایش اش می دادند. برخلاف دفعات قبل پدرم حرفی نزد و درباره ی مضرات سینما و باشگاه چیزی نگفت. آخر دوستانم به او گاری کوپر می گفتند. با آن کلاه شاپو و پوتین ایمنی و لباس کار آبی و انبر دست توی جلد چرمی متصل به کمربندش، وقتی از سرکار می آمد و پا به کوچه ی میان لین ها می گذاشت، دوستانم می گفتند گاری کوپر آمد. لابد به گوشش خورده بود و حالا می خواست بداند گاری کوپر کیست. شاید هم همکاری از یکی از فیلم های گاری کوپر برایش حرفی زده بود. آن شب لباس پوشید و کلاه شاپو اش را سرش گذاشت. من و پدرم و فریدون راه افتادیم به طرف سینمای کارگری البرز. جلو در ورودی سینمای تابستانی هرکدام از دوستانم که من و فریدون را همراه پدرم می دید، تعجب می کرد. فریدون دوتا بلیط پنج ریالی بزرگسالان و یک بلیط دوریال و ده شاهی کودکان و نوجوانان خرید. از در ورودی سینمای تابستانی که تو می رفتیم، علیزاده، کنترلچی سینما، بلیط ها را از فریدون گرفت. با تعجب نگاهمان کرد و لبخندی به فریدون زد. حالت چهره اش انگار می گفت چه خبر شده که بابات آمده سینما؟ عکس العمل فریدون را ندیدم. رفتیم توی سینما. پدرم می خواست روی صندلی های یکی دو ردیفِ آخر سینما بنشینیم. فریدون گفت فرهاد از اینجا پرده را خوب نمی بیند. بالاخره به صندلی های میانی سینما رضایت داد. پدرم میان مان نشست. من طرف راستش بودم و فریدون دست چپ اش. پیش از شروع فیلم، اول سرود شاهنشاهی بود و بعد نیوز یا اخبار که همیشه این طور شروع می شد: اخبار بریتیش موریتون، ابوالقاسم طاهری از انگلستان گزارش می دهد. من بخش ورزشی اخبار را که فوتبال باشگاهها یا تیم ملی انگلیس را نشان می داد دوست داشتم. پدرم از وقتی نشست روی صندلی و به پرده ی سفید چشم دوخت، انگار بی تاب بود. شاید فکر می کرد فریب خورده. فیلم شروع شد. مطمئن بودم تأثیر فیلم باعث عضویت مان در باشگاه می شود. فیلم پیش می رفت و من دیگر حواس ام به پدرم نبود. بعد ماجراهای فیلم به جایی رسید که «گاری کوپر» لب بر لبان «زن فیلم» گذاشت و بوسیدش. پدرم انگار دست پاچه شده باشد، گفت: «نگاه نکن! نگاه نکن!»

بلافاصله پنجه ی دستش را آورد جلو صورتم گرفت. من رو کردم به پدرم و دیدم خودش دارد نگاه می کند. به فریدون حرفی نزد.

گفت: «مگر نگفتم نگاه نکن!»

من همان طور که از بالای پنجه اش، به پرده و صحنه ی بوسه ی طولانی فیلم نگاه می کردم، گفتم: «من که چیزی نمی بینم.»

به صحنه ای نگاه می کردم که در همان ده یازده سالگی هم وقتی پیش می آمد دلم می خواست همچنان ادامه می داشت. پدرم حتماً به پرده خیره بود، چون نمی دانست پنجه ی دستش تنها تا نوک دماغم می رسید. یک بار دیگر صحنه ی بوسیدن تکرار شد. پدرم این بار پنجه اش را جلو چشمان ام گرفت و گفت «نگاه نکن!»

آهسته خودم را بالا سراندم و گفتم: «چیزی نمی بینم.»

فیلم تمام شد و از سینما بیرون زدیم. هفتاد هشتاد قدمی رفتیم و افتادیم توی تاریکی بازار. پدرم حرفی نمی زد. شاید داشت به ماجراهای فیلم فکر می کرد. من و فریدون هم حرفی نمی زدیم. از کنار بازار گذشتیم که پدرم شروع کرد به حرف زدن از صحنه های هیجان انگیز فیلم و از هفت تیر کشی های گاری کوپر. من با خودم گفتم مشکل عضویت حل شد. فردا حتماً تقاضای عضویت می دهد. جلوتر که رفتیم آن صحنه هایی را که برایمان گفته بود، دوباره ازشان حرف زد. فریدون دستش را از پشت کمر پدرم  پیش آورد و شانه ام را فشرد؛ یعنی عضویت باشگاه درست شد. به خانه که رسیدیم پدرم باز هم شروع کرد به حرف زدن از ماجراهای فیلم.

شب با این فکر به خواب رفتم که از فردا عضو باشگاه ایم و دیگر برای دیدن خواننده ها و شنیدن آواز شان و  شب های لوتو و کتابخانه مشکلی ندارم.

صبح وقتی بیدار شدم پدرم رفته بود سرِ کار. فریدون گفت: «گاری کوپر زد تو خال!»

عصر پدرم از سرِ کار برگشت. با همان کلاه شاپو و انبردست توی جلدِ وصل به کمربندش. لباس هایش را درآورد و لباس خانه پوشید. رفت توی حیاط، دست و صورتش را شست و آمد نشست توی سالن که محل نشیمن و از دو اتاق دیگر خانه بزرگتر بود. مادرم استکانی چای توی سینی جلوش گذاشت. من روبه رویش نشستم و فریدون سر پا ایستاده بود و می خواست برود بیرون. پدرم چایش را که خورد. فریدون گفت: «تقاضای عضویت دادی؟»

پدرم گفت: «نه.»

فریدون گفت: «چرا؟»

پدرم گفت: «باشگاه حرامه.»

گاری کوپر هم کار خودش را نکرد. پدرم آدمی بود که سرش توی کار خودش بود. اما دست به نصیحتش بد نبود. مثل شبی که از خانه ی مجید گِمبِل کتاب به دست آمدم خانه و می دانستم از این که توی کوچه صدایم کرد و خودم را به نشنیدن زدم، ازم عصبانی است. آمده بود توی کوچه جلو درِ حیاط، من و بچه های لین و مجید گِمبِل را دید و صدایم زد. من هم برای این که جلو بچه ها کنف نشوم خودم را به نشنیدن زدم. زیر بغل مجید گِمبِل را گرفته بودیم و می بردیم طرف خانه اش. مجید چون قدش کوتاه بود به او گِمبِل می گفتند. آن شب پدرم تا یادش می آمد، شروع می کرد که این آدم عرق خور است و شراب می خورد و تو و بچه های دیگر باید زیر بغل اش را بگیرید و برسانید خانه اش. مجید گِمبِل بد مست بود. اکثر شب ها تا خرخره می خورد و تلوخوران از باشگاه بیرون می زد. در راه خانه، بارها زمین می خورد. توی کوچه ی میان لین ها که می رسید اگر من و بچه های دیگر بیرون بودیم می رفتیم زیر بغلش را می گرفتیم و می بردیم می رساندیم خانه اش و تحویل زنش، کوکب می دادیم. کوکب غر می زد که باز هم مست کردی؟ ما توی حیاط می ماندیم تا کوکب شوهرش را ببرد توی خانه و برگردیم به کوچه. مجید گِمبِل آن شب جلو در سالن ایستاد. رو کرد به من و گفت: «فرهاد بیا!»

من پشت سرشان رفتم توی سالن، کفش هایم را درآوردم و همانجا جلو در ایستادم. محید گِمبِل به کمک کوکب تلوخوران رفت آخر سالن و پشت داد به دیوار کنار پنجره یِ پشتی خانه. کوکب گفت: «چه کار فرهاد داری؟ می خوای این هم مثل خودت بشه؟»

مجید گِمبِل گفت: «فرهاد بچه ی روشنی یه.»

از این حرفش خوشم آمد. درحالی که من تا آن موقع تنها قصه ی امیرارسلان نامدار و چند کتاب از میکی اسپیلین خوانده بودم. مجید گِمبِل. دست برد یکی از کتاب هایش را از کف پنجره برداشت، به عنوانش نگاه کرد و بعد به طرفم گرفت. رفتم و کتاب را از دستش گرفتم. کتابی از میکی اسپیلین بود که من نداشتم.

وقتی خداحافظی کردم و راه افتادم، صدایش را از پشت سر شنیدم: «عجب قلمی داره میکی اسپیلین.»

کتاب را بردم زیر کتاب و دفترهایم گذاشتم، به سالن رفتم تا مادرم سفره پهن کند و شام بخوریم. عجله داشتم که هرچه زودتر بروم سراغ کتاب و دور از چشم پدرم ماجراهای کارآگاه مایک هامر را دنبال کنم.

فریدون دیگر بی خیال عضویت باشگاه شده بود. اگر هم دلش می خواست ما عضو باشگاه بشویم، فقط به خاطر من بود و الا خودش مشکلی نداشت. من هم بی صبرانه منتظر می ماندم تا غروب دوشنبه بیاید و خودم را به جلو در ورودی سینما برسانم. می رفتم ردیف اول، اگر جا گیرم نمی آمد، ردیف دوم می نشستم. وقتی «آرتیست فیلم» سر بزنگاه می رسید، ما بچه های دو سه ردیف جلو، کف می زدیم و غر و لند و فریاد اعتراض تماشاچیان ریف های وسط و آخر را می شنیدیم که از سروصدایمان دلخور بودند. روز بعد هم پشت لین، با بچه ها ماجراهای فیلم را برای هم تعریف می کردیم و خسته نمی شدیم. به خصوص اگر فیلم وسترن بود. تکرار نمایش فیلم ها در شب های چهارشنبه را هم می دیدم. پدرم هرچند باشگاه را حرام می دانست اما مانع سینما رفتن ام نمی شد. هروقت پول سینما می خواستم می داد. برای ورود به باشگاه در شب های جشن از همان روش سابق ام استفاده می کردم. پانزده سالم بود که پدرم بازنشسته شد. وقتی هفده هیجده  سالم شد، همراه دوست و آشنایی می رفتم باشگاه. اما همیشه نگاه اعضای هیئت مدیره ی جلو در ورودی باشگاه که با اکراه ورودم را می پذیرفتند، آزارم می داد.

علاقه ام به مطالعه علت دیگری بود که دوست داشتم پدرم عضو باشگاه باشد. در طرف چپ سالن بیلیارد، کمد ویترین دار کتابخانه ی اعضای باشگاه بود. صد جلدی کتاب داشت. آن هم در شهرکی که کتابفروشی نداشت، غنیمت بود. یادم نمی رود که چطور با حسرت از پشت ویترین قفل کرده، به عطف رمان بینوایان، ترجمه ی حسینقلی مستعان نگاه می کردم. رمانی که فیلم ها و سریال هایش را تا حالا دیده ام، اما آن را نخوانده ام. حسرت نخواندن رمان بینوایان هنوز در دلم مانده است.

پدرم مخالف خواندن کتاب های غیر درسی بود. می گفت کار یک محصل فقط خواندن کتاب های درسی اش است. وقتی کتاب امیرارسلان را دستم دید، کلاس چهارم دبستان بودم. اولین کتابی بود که می خواندم و چه لذتی می بردم از ماجراهای امیرارسلان. هرچند خواندن بعضی از کلماتش برایم سخت بود، اما هرطور بود شوق خواندن و سر درآوردن از کارها و دلاوری های امیرارسلان و عشق اش فرخ لقا، نمی گذاشت کتاب را زمین بگذارم.

پدرم تا کتاب را دستم دید، لابد از شکل روی جلد شناخت اش که گفت: «مگر نمی دونی نباید قصه ی امیرارسلان را بخونی؟»

از حرف اش تعجب کردم و گفتم: «چرا نباید بخونم؟»

گفت: «هرکس تا آخرش را بخونه آواره می شه.»

کتاب را کنارم روی قالی گذاشتم، درحالی که تشنه ی خواندنش بودم. منتظر ماندم تا پدرم بلند شد رفت توی حیاط. من هم دور از چشمش، کتاب به دست رفتم روی تپه ی پشت لین، لب دره روی تخته سنگی نشستم و تا تاریکی هوا ماجراهای امیرارسلان را دنبال کردم. هیاهوی بچه های پشت لین هم مانع کتاب خواندن ام نبود. هوا که تاریک شد رفتم خانه و کتاب را پشت رختخواب ها گذاشتم. چند روز بعد کتاب را تمام کردم و روزهای بعد را با یادآوری دلاوری های امیرارسلان و عشق اش فرخ لقا گذراندم. خودم را به جای امیرارسلان می گذاشتم و برای به دست آوردن فرخ لقا در خیالم تلاش می کردم و می جنگیدم و منتظر می ماندم تا دوشنبه بیاید و بروم سینما و با شوق به تماشای فیلم بنشینم. حتی فیلم هایی مثل «زندگی شیرین» که جنگ و جدالی نداشتند و بعضی وقت ها حوصله ام را سر می بردند تا آخر می دیدم. تنبیه گاه گاهی سینماروان در سرِ صفِ اولِ صبحِ دبستان هم مانع سینما رفتن ام نمی شد.

شاید علت حساسیت پدرم به کتاب های غیر درسی عقب افتادن ما از درس و مدرسه بود. شاید سرنوشت کتابخوان ها را در کودتای بیست و هشت مرداد دیده بود و نگران فرزندانش بود که مبادا روزی همان بلا به سرشان بیاید. شاید هم هم علت دیگری داشت، اما هرچه بود کتاب های داستان و رمان را رقیب کتاب های درسی می دانست. شاید اگر سواد داشت این طور فکر نمی کرد. پدرم سواد نداشت تا کارنامه ی دبستان و برگه ی نمره های امتحانی دبیرستان ام را بخواند و از آن ها سر دربیاورد. آخرِ هر سال تحصیلی، وقتی نتیجه ی امتحانات را می دادند، می پرسید: «چه کردی؟»

می گفتم: «قبول شدم.»

وقتی تجدید می شدم هم می گفتم قبول شدم. پدرم همیشه دست بر شانه ام می گذاشت، من را به طرف خودش می کشاند، صورتم را می بوسید و می گفت: «بارک الله! بارک الله به پسر درس خونم.»

شادمانی را در چهره اش می دیدم و از این که گاهی فریب اش می دادم شرمنده می شدم. می ترسیدم حقیقت را بگویم و چند روزی سرزنش بشنوم و به چشم فرزندی درس نخوان به من نگاه کند.

هرچه سن ام بیشتر می شد از پدرم دورتر می شدم. هرچند مرد مهربانی بود اما یادم نمی آید نشسته باشیم و با هم گپی طولانی زده باشیم. کم حرف بود و حرف هایش را خیلی خلاصه می گفت. همیشه دلم می خواست می نشست و یکی دو ساعتی از هر دری با من حرف می زد.

بعد از دیدن فیلم گاری کوپر دیگر پا به سینما نگذاشت. از سر کار که می آمد اگر برای خرید بیرون نمی رفت، توی خانه می ماند. ندیدم دوستی داشته باشد. اهل رفت و آمد با همکارانش هم نبود. سه چهار سال آخر عمرش دیگر نماز نمی خواند و من کنجکاو بودم بدانم چرا نماز نمی خواند. وقتی می پرسیدم در جوابم سکوت می کرد.

هرچه به خودم نگاه می کنم نمی بینم چیزی از حرکات و سکنات پدرم در من باشد. نمی دانم شاید باشد و خودم خبر ندارم. برخلاف نظر او، من اگر یک روز مطالعه نکنم آن روز را هدر رفته می دانم. برخلاف او که هیچ دوستی نداشت، من بی دوست نمی توانم سرکنم. اما وقتی به چهره ام در آینه نگاه می کنم، با گذشت هرسال بیشتر شبیه پدرم می شوم. لابد این شباهت چیزهای دیگری را هم با خود دارد.

پدرم دوتا شناسنامه داشت. وقتی کارگر شرکت نفت بود سن اش را کم کرد تا دیرتر بازنشسته شود. در دهه ی سی، اختلاف دستمزد ماهیانه ی کارگران شاغل شرکت نفت با بازنشستگان خیلی زیاد بود. به همین علت سن اش را کم کرد. در سال های آخر عمرش همیشه نگران بود که مبادا کسی او را لو بدهد. شاید نگرانی که گاهی سر به جانم می کند، میراث او باشد، هرچند من دوتا شناسنامه ندارم. اما همیشه در این دنیا چیزهایی هست که  اسباب نگرانی ام بشود.  

حرفی را که در طول سال های کودکی و نوجوانی و جوانی ام مدام ازش می شنیدم، آزار نرساندن به دیگران بود. آزار نرساندن به آدم ها را بالاترین ارزش می دانست. ندیدم با کسی دشمن یا اهل دعوا و مرافعه باشد. آزار نرساندن به دیگران از جمله میراثی بود که دوست داشت به فرزندانش برسد. من هم همیشه دلم می خواهد در این دنیای بی سرو ته و مخوف، آزارم به کسی نرسد و اگر این طور باشد، کلاهم را می اندازم بالا.

                                                                                               

                                                                                                                                              دی 1394 شاهین شهر                                                                                            



 

داستان

بیگانه

فرهاد کشوری

 

ادامه مطلب ...

داستان

زخم

فرهاد کشوری

ادامه مطلب ...