غلامرضا رضایی به روایت محمد رضا صفدری*
هزارتوی جنوب هول و هراس
آرمان - سرویس ادبیات و کتاب: غلامرضا رضایی (متولد ۱۳۴۱، مسجدسلیمان)، یکی از مهمترین داستاننویس جنوب است؛ جنوبی که از دیرباز در ادبیات، هنر و فرهنگ ایرانزمین یکی از قطبهای مهم و تاثیرگذار بوده و هست. جنوب غلامرضا رضایی، پهنه استان خوزستان را دربرمیگیرد، که نویسندههای بزرگی از آن خطه سربرآوردهاند: ناصر تقوایی، احمد محمود، کوروش اسدی، محمد ایوبی، عدنان غریفی، احمد بیگدلی و... رضایی هرچند دیر به وادی داستان گام گذاشت، اما حضور مستمر، پیوسته و محکمی داشت؛ از همان اولین کتابش، «نیمدری» (نشر آرویج - ۱۳۸۱) تا بعدها که کتابهای دیگری از وی منتشر شد: «دختری با عطر آدامس خروسنشان» (نشر ثالث - ۱۳۸۷)، «وقتی فاخته میخواند» (نشر چشمه - ۱۳۸۷)، «عاشقانه مارها» (انتشارات هیلا، ۱۳۹۲) و «سایه تاریک کاجها» (نشر نیماژ - ۱۳۹۵). مجموعهداستان «عاشقانه مارها» در چهارمین دوره جایزه ادبی هفت اقلیم جزو دو اثر برگزیده و شایسته تقدیر شناخته شد و نامزد نهایی جایزه مهرگان ادب نیز شده است. آنچه میخوانید نگاه محمدرضا صفدری، داستاننویس برجسته جنوبی (۱۳۳۲، خورموج، بوشهر) و نویسنده آثاری چون «سیاسنبو»، «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» و «تیله آبی» به جهان داستانی غلامرضا رضایی با تمرکز بر دو کتاب وی است.
«عاشقانه مارها»؛ هزارتوی روایت
در داستان «عقربها چه میخورند» از همان آغاز با زبانی ساده و گفتوگوی کوتاه دو دوست روبهرو میشویم، به دور از رودهدرازی و شلختگی. داستان از نگاه دو نوجوان به نامهای فرهاد و برزو روایت میشود. غلامرضا رضایی آگاهانه یا ناخودآگاه راهی را پیش میگیرد که در زبان و لحن، دور از نمونههای خودی در جغرافیای یکسان است. پیش از خواندن داستانها گمان میکردم با داستانهایی روبهرو میشوم که زبان و لحنی همچون کارهای علیمراد فدایینیا و بهرام حیدری و یارعلی پورمقدم دارند. من در کارهای این سه نویسنده داستانی ندیدهام که از زبان و نگاه کودکان ده دوازده ساله باشد. یکی از ویژگیهای این داستان، راوی نوجوان است که در داستان کوتاه فارسی خیلی بهندرت حضور دارد. راوی نوجوان در دیگر داستانهای کوتاه فارسی در جایگاه بزرگتر نشسته است، ولی در این داستان همپای نوجوانان دیگر و با همان دغدغهها سروکار دارد. در اینجا فرهاد و برزو در جستوجوی عقرباند که به درمانگاه تحویل دهند یا بفروشند و هربار شمار عقربها نباید کمتر از پانزدهتا باشد تا درآمدی از نیش و چنگال عقربها فراهم بشود. روشن است که نمونه این نوجوان در تهران یا شهری اروپایی دیده نمیشود. در این داستان، نویسنده جستوجو و دنیای کودکان را در مقابل دنیای بزرگسالان میگذارد. بچهها در مسیر خود برمیخورند به مردی که پوست پلنگ به تن دارد و با همدستانش یک، دو گونی سنگین را بار نیسان میکند. و سرانجام دیدن دو لنگه کفش زنانه که یکی همچون قایقی روی آب روان است. شاید به همان شیوه که عقربهای گرفتهشده به دست بچهها نباید از پانزدهتا کمتر باشند، چیزهای سنگین توی گونی هم باید به همان اندازهای باشد که از مرد پلنگیپوش خواستهاند.
در داستان «عقربها چه میخورند» چون مکان داستان یکی است، داستان بر پایه توصیف و گفتوگوی روشن پیش میرود، اگرچه در پایان به انجام میرسد، داستان در یک خط پیش میرود، صحنهای در پشت صحنه دیگر. اما در داستان «عاشقانه مارها»، سرگذشت و روایت بههم ریخته است. همچنین زمان داستان. گوینده داستان (من) از کسی میگوید که نشانی از او در کوه به جای نمانده است. در اینجا هم جستوجو کاربرد بنیادی دارد و گوینده داستان از روی یادداشتهای آدم گمشده داستان اطلاعاتی به سرکار یا بهتر بگوییم به خواننده میدهد: کسی برای مرد گمشده تفنگ و دو جعبه خشاب آورده. مرد در پی شکار جانوری درنده است. داستان «عاشقانه مارها» دو گوینده (راوی) دارد. یکی گوینده نخست داستان و گوینده دوم همان مرد که آموزگار روستا است و در پی شکار. این شیوه، یعنی بهکاربردن دو شخصیت در کنار هم برای کارآیی بیشتر است که در داستان «عقربها» هم به کار رفته: گوینده (راوی) که برزو باشد، رویدادها را از نگاه فرهاد میبیند. بهکاربردن چنین شگردی به گونهای است که خواننده داستان را در یک دم دوبار میخواند. ناگفته پیداست که چنین شگردی از زمان گیلگمش تا کنون کارآیی داشته است. گوینده اول که شبی در راهی کوهستانی رقص عاشقانه مارها را دیده است به سرکار میگوید که در همان شب یکی از مارها را کشته است. گوینده اول بازمیگردد به یادداشتهای گوینده دوم که در پی شکار پلنگ بوده است. گوینده سوم (راوی سوم) هم پارهای از داستان را بازمیگوید. با این همه نویسنده راز داستان مرد شکارگر را آشکار نمیکند و بدین گونه بر کشش و گیرایی داستان میافزاید. آمدن دختری شانزده، هفده ساله به داستان، گمشدهای از جایی دیگر، رویداد رقص عاشقانه مارها را در پارههای پیشین پررنگتر میکند.
داستان «یک شب بارانی» از منظر دو راوی روایت میشود و به همین طریق داستان پیش میرود بیآنکه داستانی یا سرگذشتی روشن و واضح گفته شود. همهچیز درباره رویدادی است که باید گفته شود. نویسنده تا آنجا که میتواند و داستان نیاز دارد، از لودادن و آشکارکردن جوهر داستان خودداری میکند. خواننده از گذرگاههای گوناگون داستان گذر میکند تا سرانجام میرسد به اینکه آن شب بارانی چه چیزی پیش آمده است. جوهر کار فشرده میشود در شادمانی و پایکوبی و موسیقی در گورستان؛ گونهای پادزهر در برابر مرگ و نیستی و ابزوردیته نهان در هستی. آدم میانه داستان که همه گفتوگو بر سر اوست، به هر دلیلی به مردهشورخانه رفته و سپس دور از چشم دوستانش به خانه برگشته است. چنین شوخیای در برابر نیستی مشکلاتی را برایش پیش میآورد...
«نُهصدویازده» داستانی است پرکشش به شیوه داستانهای کارآگاهی. در کامیونی که گوسفندان را به جایی میبرد، احتمالا برای قصابی، یکی را کشتهاند و دوتای دیگر گم شدهاند. مهندس و همکارش به راننده بار بدگمان شدهاند. داستان با توصیف و گفتوگو و گاهی برگشت به گذشته، پیش میرود. گفتوگو بر سر اینکه دزد گوسفندها کیست به جایی نمیرسد. دو گوسفند ناپدید شده و یکی را کشتهاند. چنین درونمایه سادهای بسیار آسان راه میدهد که نویسنده دچار لغزش و سادهنگریهای رایج شود. نویسنده با علتیابیهایی مانند نیازمندی راننده معتاد یا زهرچشمگرفتن از مهندس، که مسئول خرید گوسفندان از عشایر است، از همه اینها فراتر میرود. در راه برمیخورند به مردی که گویا چند روز پیش از آن، به آنها گوسفند فروخته است. پس از رساندن او به مقصد که چند چاردیواری فروریخته است، مرد میرود که برایشان نان بیاورد. پس از چندی در همانجا مردی به نام صیفور پیدا میشود که وجود مرد پیشین را در آن محل انکار میکند. مهندس و همکارش نام مرد پیشین را بهدرستی به یاد نمیآورند. گویا کسی بوده به نام امناله یا نامی دیگر در همان مایهها. در پایان، مهندس آمار فروشندگان عشایر را بررسی میکند. به چنان نامی برنمیخورد. اگرچه خود اماناله کاغذی را به آنها نشان داده که گویای فروش گوسفندان بوده، با سند یا کاغذی آشنا. همچنان که شوفر نهصدویازده نامی ندارد، خود مهندس، در اینجا بگیریم کارآگاه داستان، هم بینام است. در روند داستان، همکارش کهزاد همیشه او را مهندس صدا میکند. بدین شیوه، ناشناسماندن دزد یا کشنده گوسفند، پیوسته میشود به بینامی مهندس و مردی که در تاریکی او را سوار میکنند و گویا نامش اماناله بوده است. هر چقدر که روشنایی ماشین تاریکی را میشکافد و نادیدهها را به چشم میآورد، راز و چرایی و چگونگی رویداد پیشآمده ناروشن میماند. این داستان، با بهکاربردن ترفندهای داستان پلیسی، پهلو میزند به داستانهایی که با هستی انسان سروکار دارند.
گوینده (راوی) داستان «بعد از سالها» همراه برادرش باران به خانه برمیگردد. در جایی که بیشتر خانوارها از آن رفتهاند. در خانه را باز میکند. سرزمین هرز کوچکی که نشانهاش حوض سنگی کوچکی است که پر از سنگریزه شده و بطری و لنگه کفشی کهنه. خانهای که سالهای سال از برگشتن به آن پرهیز میکرده است. از دوچرخه پدر میلههای پوسیدهای در حوض به جای مانده است. از سه دری، قاب بدون شیشه پنجره مانده، دیوارهای ورآمده، جای خالی قاب عکس که سیاه شده، حلقه بسکتبال در گوشه حیاط. یاد گذشته و بندهای رخت پوسیده به زمین افتاده. مانند هر میانسالی پس از سالها در کوچهها و درگاههای غربت بازمیگذرد. و همسایههایی که پس از ناتوانشدن پدر از آنجا رفتهاند. یاد دختربچهای که مرد داستان، خانهشان را از میان ویرانهها مییابد. بهجای آنها مرد نابینایی در خانه را میگشاید. مرد نابینا در میان درگاه و سایه کسی که در کنارش پشت در است. او کیست؟ خواننده داستان، خود مهرههای ازهمگسیخته را کنار هم میچیند. میماند سگ که آشنا مینماید. به گونهای راهنمای مرد میشود تا آنجا که به هنگام رفتن مرد و برادرش باران همچنان آنها را رها نمیکند.
«سایه تاریک کاجها»؛ سایه هراس
در داستان «صخرههای مرجانی» زندگی در پادگان و جزیره میگذرد. کلاغها که گویا آبوهوای جزیره آنها را دیوانه میکند. همان دلتنگیها و دورافتادگی، پیداشدن گاهبهگاه کلاغها، ذبیح و دوستانش را دچار وحشت میکند. چنانکه گاه ذبیح و گوینده داستان به هنگام خوابیدن کلاه آهنی بر سر میگذارند. فضا و چیزهای ناگفته و پنهانی آدمها را به گونهای دیگر متحیر میکند که به مرگ میانجامد. حرکت و سرگشتگی کلاغها در طول داستان همانطور که ارنست یونگر میگوید، مثل بادهایی است که از آفریقا به اروپا و آسیا در حرکتاند و همهجا حضور دارند و پهنه داستان را در مینوردند. نشانههای آن در داستان، پیش از گمشدن ذبیح، پیداشدن پیکر زنی است که دریا آن را پس داده است. ذبیح با آن اندام نحیف که از همان آغاز در خود و بیگانه مینماید، در چارچوب جزیره و پادگان از خود بیگانهتر میشود. چارچوب بسته جزیره در صخرههای مرجانی که پیش از آن جای تبعیدیها بوده و آدمهای پادگان را دچار هراس میکرد، در داستان «ضیافت کوچک شبانه» جایش را به خانه پدری میدهد؛ خانهای فرسوده که مستاجرهای پیشین زود آنها را رها میکردهاند. بیشتر پوسیدگی لولههای آب یا سنگفرش خانه را بهانه میکردهاند. به هر روی، مرد و زنش ملیحه به خانه پدری برمیگردند. سروسامانی به خانه و باغچه و درخت تناور میدهند. ملیحه در آنجا زایمان میکند و در یکی از شبها میهمانی میدهند، ضیافتی کوچک. اما نوزاد هنوز نامگذاری نشده، مرد و زن با شنیدن صدایی از پنجره و لرزیدن چاچوب آن، به ناچار از آن خانه میروند. از میان داستانهای رضایی، داستان «ضیافت» و «صخرههای مرجانی»، داستانهایی هراسآورند که با گلکاری باغچه در خانه پدری و رفتوآمد آزادانه آهوها در جزیره، چیزی از هراسشان کاسته نمیشود. گویی هراس در پارهای از جاها ریشهدارتر از جاهای دیگر است.
در داستان «دو به هیچ» چند نفر برای تماشای بازی فوتبال تلویزیون را به کوه و دامنهها بردهاند. چون تلویزیون ایران بازی را نشان نمیدهد. هلند با شوروی بازی دارد. از دل تاریکیهای معدن سنگ، مردی از روستای بالا پیدا میشود. مرد آنها را از مار و عقرب میترساند و به آنها هشدار میدهد، زیرا خود مارگزیده است و سر خود را نشان میدهد که از زهر مار موهایش ریخته. او همچنین مانند پیشگوهای معبدهای باستان و نمایشنامههای سوفکل، بازی را دو بر هیچ به سود هلند اعلام میکند. قدرت که داستان را بازمیگوید، پس از رفتن مرد دچار هراس میشود. مانند بیشتر داستانهای این دو کتاب ترس و هراس به طور آشکار و پنهان رفتهرفته آدمها را فرامیگیرد. پیشگوییهای مرد درست از کار درمیآید و در گروه همسایه یکی را مار میزند. بازگویی رویداد و درونمایهای چنان ساده بسیار آسان است. چیزی که هست شگردی است که نویسنده پنهانی به کار میبندد. با فضایی که میآفریند؛ سیاهی تختهسنگها و تپهها و معدن که با روشنایی گذرای ماشینها به چشم میآیند. اگر به جای مرد، کسی از پایین رو به کوه میآمد یا یکی از خودیها آنها را از مار و عقرب میترساند، بیگمان داستان چندان کارآیی نداشت. آنچه کارآیی داستان را بیشتر میکند آن است که چه کسی، در چه موقعیتی و چگونه و با چه رفتاری زهرمایه داستان را، در اینجا ترس و هراس، به دل خواننده میریزد.
در داستان «مسافرخانه چهارباغ»، برای خواننده روشن میشود که هراس برای آدمهای رضایی از پیش آماده است، نه اینکه با رویدادی در داستان پیدا شود. در داستان «مسافرخانه» شماره صدوسیزده، که مرد هفته گذشته در آن سر کرده، نشانگر این هراس است.
داستان «هزارمین شب مادام ریتا» روایتگر جنگ و مرگ و تنهایی مادام ریتا است. اگر چه بیشتر کسانش از شهر رفتهاند، او مانده است. خاکستان و مزار شوهرش آلبرت او را وابسته و ماندگار کرده است. با نشانههایی چون کت و شلوار همسرش و یادگارهای گذشته او زندگی میکند. در شبهای بمباران، خانه ریتا سرپناهی است برای گفتوگو و مرور خاطرات. در این داستان سرگذشتی آنچنانی برای بازگفتن نیست. با اینهمه داستان را چندبار میشود خواند. هرچه آتش ویرانی افزون میشود، خواننده عشق ریتا به همسرش را پررنگتر میبیند و دوست میدارد همچنان از زبان ریتا بشنود و داستان تمام نشود. باید افزود که زنهای ارمنی کاراکترها و شخصیتهای ویژه و دوستداشتنی ادبیات داستانی ما هستند که از لحاظ دارابودن عناصر دراماتیک ظرفیت خوب و بالایی دارند. نمونه دیگر داستانی از علی خدایی است. این نوع شخصیتها را میتوان در ادبیات جاودان فارسی ردیابی کرد، مثل شیرین نظامی که او هم از نژاد ارمن است.
داستان «سایه تاریک کاجها» که عنوان کتاب را هم بر خود دارد، از داستانهای مهم کتاب است. در میدان دام توی سلاخخانه چنین مینماید که گله گوسفندها از شنیدن بوی خون وحشی میشوند و برات، یکی از دربانها، دچار چنان هراسی شده است. و این درهم میآمیزد با آمدن گاهبهگاه کلاغها. از سویی آنها نگران پیرمردی هستند که به درون محوطه راه یافته برای بردن چندتایی دُنبلان که بیرونبردنشان ممنوع است. آنچه در داستان «سایه تاریک کاجها» رفتهرفته بال میگستراند، هراسی است که از انسان به حیوان و فضای زندگانی میرسد، سپس پرهراستر به خود انسان برمیگردد. از اینرو، سلاخها از اینکه به تنهایی به سالن کارشان برگردند، دچار هراس میشوند و ناگزیرند به طور گروهی به آنجا بروند. گویی نقشونگاری که در روز به در و دیوار زندگی کشیدهاند به هنگام شب برایشان کابوسی میشود.
فضای داستانها در هر دو کتاب «عاشقانه مارها» و «سایه تاریک کاجها» متنوع است و نشان میدهد که نویسنده به همهجا سرک کشیده است: از خانههای بهجایمانده پس از جنگ تا پادگان در جزیره و خرید دام در مناطق دورافتاده و سلاخخانه یا مسافرخانه.
*- روزنامه آرمان امروز، شماره 3258، شنبه 26 بهمن 1395، ص 7