زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

نقد مجموعه داستان «بی باد بی پارو» اثر فریبا وفی از غلامرضا منجزی

جهانی بزرگ با چیزهای کوچک1

نقدی بر مجموعه داستان «بی باد بی پارو» اثر فریبا وفی

غلامرضا منجزی

روایت دردهای کوچک؛

 

فریبا وفی در داستان‌هایش از دردهای بزرگ تاریخی یا اجتماعی سخنی به میان نمی‌آورد. او از نقص‌ها و دردهای کوچکی می‌گوید که خرده‌خرده زندگی آدم‌ها را بی‌سرو صدا می‌جوند. آدم‌های قصه‌های وفی بی‌قرارند و بی‌قراری آنها عمیق و فلسفی نیست. آنها یا در جدال با گذشته‌اند یا عاجز از درک آینده. به زبان ساده‌تر تمام داستان‌های فریبا وفی بر تضادی استوار است که هسته اصلی ذات و حرکت زندگی انسانی است. مجموعه «بی‌باد، بی‌پارو» آخرین کتاب وفی، روایت پراکنده اما متجانسی از اتفاقات و برداشت‌های روزمره زندگی است که از خلال ادراکات و احساساتی زنانه و به دور از دخالت تفکرات ضمیمه‌ساز نویسنده نوشته شده است. هوشمندی نویسنده باعث شده که در خلال همین داستان‌ها که با لحنی صمیمی و ساده روایت شده‌اند، بحران‌های سرنوشت‌ساز و مسائل قابل اعتنای زمانه بازگو شود. بدون شک علاوه بر چند داستانی که به قصد معرفی و نقد کوتاه از آنها سخن به میان آمده، داستان‌های دیگر مجموعه همچون دیگر کارهای پیشین نویسنده قابل اعتنا و اثرگذارند.

 

به باران

نام نخستین داستان از این مجموعه - «به باران»- برگرفته از شعر معروف «به کجا چنین شتابان؟» شفیعی کدکنی است. درواقع به مانند شعر یادشده که همه نیروی آن در پایانش آشکار می‌شود، بند پایانی داستان نیز همان حس‌وحال شعر را به مخاطبش می‌بخشد. راوی زنی است به نام نگار که از سفر ترکیه بازگشته و از آشنایی‌اش با پرینوش و خاطرات او، برای همسرش حمید می‌گوید. داستان، محاکات اضطراب و تنهایی زنی زخم‌خورده، آسیب‌دیده و جداافتاده است. طی روایت، به شیوه‌ای دراماتیک، اضطراب و وسواس پرینوش نشان داده می‌شود. راوی به تاسی از ذهن آشفته پرینوش که «همه‌چیز را مثل داستان کوتاه تعریف می‌کند» به صورت بریده‌بریده، نامنتظم و رفت‌و‌برگشتی در زمان حال واقعی، گذشته نزدیک و گذشته‌ای دورتر، از زبان خود و گاه نقل‌قول از پرینوش داستانش را می‌گوید و در خلال آن نیز دل‌نگرانی‌های خود در روابط زندگی مشترکش را نیز بیان می‌کند. با دقت در لایه‌های داستان دریافته می‌شود که زندگی پرینوش شباهت قابل توجهی به شتاب همان «نسیم» در شعر کدکنی دارد؛ دختری سبک‌پا و ناآرام که در پی دنیایی بهتر، بزرگ‌تر و آزادتر، روال ساده زندگی‌اش را برهم می‌زند. طبیعت جسورانه و پروبلماتیکش احتمالا با پشتوانه‌هایی نظری تکمیل شد؛ برادر بزرگ‌تر کتاب «جان شیفته» رومن رولان را به او معرفی می‌کند. پرینوش پس از سه‌بار خواندن کتاب، همذات‌پندارانه و شاید متاسی از زندگی و منش «آِنت ریویر» در تلاطم جریان ناآرام زندگی مشکلات زیادی را تجربه می‌کند. مدتی به زندان و انفرادی‌های طاقت‌فرسا می‌افتد، در زندان دختری به دنیا می‌آورد که در زمان روایت داستان بیست‌وچهار ساله است با بیست‌وچهار سوال تکان‌دهنده که پاسخ به آنها هم او را از مادرش دورتر و هم پرینوش را هر لحظه بیشتر دچار افسردگی و اضطراب بیشتر می‌کند. ناتوانی در بازسازی مشکلات و روزگار از دست‌رفته، پرینوش را بیمار و پریشان می‌کند تاجایی‌که رفتارهای وسواس گونه‌ای از خود بروز می‌دهد. بازگشت نگار از ترکیه و بازگفتن خاطرات درهم‌وبرهم پرینوش باعث تعمق و همدردی حمید با پرینوش می‌شود، «نگار داشت خرما می‌خورد که یاد آن یادگاری افتاد. حمید بلند شد رفت از توی کمدش تسبیحی آورد. گفت او هم یکی دارد. خودش درست کرده. نگار گفت چرا قبلا نشانش نداده بوده. حمید گفت نشانش داده ولی او هیچ‌وقت توجه نمی‌کند به این چیزها.» حمید که از قرار معلوم برخی از مصیبت‌های پرینوش را تجربه کرده، به ماجرای زندگی او توجه بیشتری نشان می‌دهد.

 قایقران‌ها

با استناد به این سخن فروید که «در هر رویایی یک آرزوی انگیزه‌مندانه (غریزی) باید به صورت ارضانشده متجلی شود. مقطع ارتباط زندگی روانی با واقعیت جهان خارج در شب، بازگشت به مکانیزم‌های اولیه‌ای است که بدین‌سان ممکن می‌گردد، این ارضا را در قالبی توهم‌آمیز مقدور می‌سازد... افکار در رویا تبدیل به تصاویر بصری می‌شوند.» داستان «قایقران‌ها» را باید بر ستیزه میان غرایز و فراخود استوار دانست. موقعیت سوپراگو یا همان فراخود در ذهن بشر همواره ثابت یا حتی رو به سوی گذشته‌ای تثبیت‌شده دارد. «قایقران‌ها» با گزارش رویایی آغاز می‌شود که در آن آقاجان که سمبل سنت است، از سقف زیرزمین آویخته شده. نور شدیدی که روی پدر بزرگ تابیده، نمایانگر کانون اهمیت و سطوت سنت و لباس راه‌راه که بیشتر بر تن زندانی‌ها دیده می‌شود، شاید تعبیری از مجرمیت فرافکنانه سنت در ذهن راوی است. در همین گزاره می‌توانیم زیر زمین را نیز نمادی از ضمیر ناخودآگاه و پنهان بدانیم، و وجود برادری که روی میز در حال خوردن پیتزا است را از نشانگان مدرنیته و میل واپس‌رانده راوی تفسیر کرد. ادامه داستان شرح‌وبسط همین نکات است؛ «خانه پدری‌ام در خواب خاصیتی پیدا کرده بود که در بیداری نداشت. در خواب همه‌جور اتفاقی در آن می‌افتاد. یک‌جور آزادی در اعمال و رفتار بود. هیچ حدومرزی وجود نداشت.» درواقع خانه پدری برای راوی «خانه‌ای بود پر از قیدوبند و ممنوعیت. تکان می‌خوردی آبرویت می‌رفت.» و رویای او با مکانیسمی که فروید از آن با عنوان «واکنش وارونه» یاد می‌کند، به صورتی که دلخواهش است آن را می‌بیند. اگر خانه پدری در خواب و بیداری نشان و نماد منع و سرکوب است، «ونیز» به معنای رهایی و عشق است. او از کودکی آرزوی رفتن به ونیز را داشت و در خواب‌هایش همواره با حسرت از پنجره خانه پدری به رودخانه و قایقران‌ها نگاه می‌کند که آواز‌های عاشقانه می‌خوانند. او بالاخره به ونیز می‌آید و در هتلی اتاق می‌گیرد و بازهم در خواب دچار واهمه و اضطراب می‌شود اما به یک‌باره با صدایی از خواب بیدار می‌شود و از پنجره بیرون را نظاره می‌کند و قایقران‌ها را می‌بیند که در کانال می‌رانند و آواز می‌خوانند.

  بلوک‌های بتنی

داستان «بلوک‌های بتنی» توصیف دنیایی سخت، قطعی و تغییرناپذیر در حاشیه است. داستان بر مبنای هم‌پیوندی عینی آدم‌ها و محل زندگی‌شان گرفته شده است. اگر مکان زندگی آدم‌ها این همه خشن، زمخت، دورافتاده و از ریخت‌افتاده است، مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند هم از همان الگو تبعیت می‌کنند. پدر مردی است خشن، خوش‌گذران، رفیق‌باز. و مرحمت (مادر) هم زنی است مریض احوال و کج و کوله، شلخته و صبور که تاحدودی ایفاگر سنتی‌ترین نقش زن است. راوی دختری است عصبی و خسته که از دست پدر و مادر و بلوک‌های زهوار‌دررفته شهرک به ستوه آمده و دوست دارد با مردی پول‌دار ازدواج کند. پدر در اثر خوردن نوشیدنی تقلبی بینایی‌اش را از دست می‌دهد، مادر سرطان می‌گیرد و می‌میرد. محوطه خاک‌آلود و ساختمان‌های بلوکی درب‌وداغون است. راوی که نمی‌خواهد ادامه‌دهنده نقش مادرش باشد به شکلی اعتراض آمیز و سمبولیک پدر را رها می‌کند و سوار اتوبوسی می‌شود که کنایه از حرکت و تغییر است. «می‌دوم و خودم را به اتوبوس می‌رسانم. از پنجره‌اش آقام را با آن بلوز قرمز می‌بینم که دارد از ایستگاه دورتر می‌شود.»

  یک مثقال، یک انبار

در داستان «یک مثقال، یک انبار» نویسنده با ته‌مایه‌ای از طنز به خصیصه‌ای فرهنگی اشاره می‌کند. قدر مسلم رفتارهای ارتباطی انسان‌ها متاثر از باورها و ارزش‌هایی است که در زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه در طول تاریخ شکل می‌گیرد و به صورت یک خصلت یا شناسه فرهنگی برای یک زیست بوم فرهنگی متعین و مشخص می‌شود. در جوامع گروه‌گرا (collectivism)انحراف رفتاری انسان‌ها با ذهنیات‌شان، به وسیله ارزش‌ها و مصالح پذیرفته‌شده گروه اجتماعی خودی اصلاح می‌شود، درحالی‌که در جوامع فردگرا(individualism) رفتارهای بیرونی و مشهود فرد به‌طور مستقیم از انگیزش‌های ذهنی یا عاطفی خود فرد سرچشمه می‌گیرد. به‌طور خاص داستان بیانگر این مطلب است که در جامعه ما تناسب معنا داری بین رفتارهای بارز فرد و عواطف و احساساتش وجود ندارد. خانم صدری که تازه از آمریکا برگشته، متاثر از فرهنگ فردگرای آمریکایی و مبانی روانشناسی بالینی، در آغوش گرفتن مادر را در روابط عاطفی و فردی بسیار مهم تلقی می‌کند و با توضیحات کافی و قانع‌کننده‌ای که می‌دهد راوی را برای در آغوش‌کشیدن مادرش روانه خانه‌ او می‌کند. بدل‌کردن یک مکانیسم خودبه‌خودی عاطفی به یک رفتارمکانیکی باعث ایجاد فضایی طنزآمیز –هرچند تا اندازه‌ای تلخ – می‌شود؛ «خم شدم و همان دم فکر کردم باید زاویه‌ای دیگر را برای بغل‌کردن انتخاب می‌کردم. این شکلی انگار داشتم بهش حمله می‌کردم. درست به موقع، قبل از آنکه آوار شوم روی سرش، بلند گفت: استکان منم وردار.» داستان با شکست راوی در اجرای تصمیم خود پایان می‌یابد و به‌این‌ترتیب به وجاهت تربیتی، تاریخی و نهادینه‌شده برخی از رفتارهای بین فردی اشاره می‌شود.

   سیب‌زمینی‌های ایرانی

داستان «سیب‌زمینی‌های ایرانی» کنایه‌ای محکم به خصلتی فرهنگی است که بیشتر به بیان مقاومت فرد در مقابل فرهنگی دیگر می‌پردازد. این «دیگر»بودن گاه ساختی موازی با فرهنگ خودی دارد و گاه ساختی عمودی یا طولی. فرد در اینگونه مواقع واکنش‌های متفاوتی از خود نشان می‌دهد. این واکنش‌ها معمولا به صورت طرد، مقاومت، جذب، یا گزینش تطبیقی ابراز می‌شود. در داستان «سیب‌زمینی‌های ایرانی» محمود و ملکه به دیدار دو پسر خود به آمریکا می‌روند. پسر بزرگ‌تر با زن و دو فرزندش سعی دارد بین همسر و فرزندانش که کاملا در سیستم اجتماعی آمریکا حل و جذب شده‌اند و پدر و مادرش رابطه‌ای منطقی ایجاد کند، اما جاذبه‌های فرهنگ غربی در تقابل با فرهنگ سوغاتی، پدربزرگ و مادربزرگ کفه ترازو را به نفع عروس پایین می‌برد. در ادامه داستان محمود (پدربزرگ) نسبت به فرهنگ میزبان مقاومت به خرج می‌دهد درحالی‌که ملکه (مادربزرگ) شیفته‌وار مجذوب آن می‌شود. محمود در حالتی اضطرابی دچار حمله قلبی می‌شود و پسر بزرگ که سعی دارد همه‌چیز در ظرف برنامه زمانبندی‌شده‌اش تمام شود، شتاب‌زده پدر و مادرش را به سمت فرودگاه می‌راند. داستان با این جمله که احتمالا رویکردی استعاری از مرگ، پایان یا افول دارد به پایان می‌رسد: «پسر بزرگ مطیع و با عجله دور زد و نشست پشت فرمان و در سکوت ماشین را روشن کرد و آرام افتاد توی جاده که مخزنی شده بود لبریز از نور نارنجی غروب.»

 کابوس شناور

شاید با جرات بتوان از استرس و اضطراب به عنوان بیماری شایع و عمده جوامع در حال گذار یاد کرد. «کابوس شناور» درواقع حکایت دلواپسی‌های همیشگی است که بر سطح زندگی روزمره مردم شناور است. این داستان روایت زنی است که از زندگی خواهرش شمسی و از اضطراب‌های لحظه‌به‌لحظه و از بی‌قراری‌های مدامش می‌گوید. «شمسی از نشستن درک درستی نداشت، چون هیچ‌وقت نمی‌نشست. عارش می‌آمد چند دقیقه بیشتر روی مبل بنشیند. در موقعیت نشسته روی مبل، انگار روی صندلی اعدام نشسته باشد. دلواپس و معذب بود.» در کنار شمسی که از همسرش جدا شده و مسئولیت زندگی را یک‌تنه به دوش می‌کشد، دخترش سوگل است که بیست‌وهشت سال دارد و هدف مشخصی ندارد و همواره با تهدید به خودکشی توی دل مادر را خالی می‌کند و از او امتیاز می‌گیرد. با وجود میل و سلیقه مادر لباس می‌پوشد و به ‌میهمانی‌های شبانه دوست‌هایش می‌رود. راوی که خواهر شمسی است هم از موج این استرس‌ها و کشاکش مادر و دختر بی‌نصیب نمی‌ماند.

  بی‌باد، بی‌پارو

باد و پارو در داستان «بی‌باد، بی‌پارو»، استعاره‌ای از دوست و دوستی‌اند. دوستی و عاطفه جمعی از لوازم گریز از زوال، انحلال و شکست در مواجهه با مشکلاتی است که هرلحظه بیشتر و بیشتر انسان را به یک فرد تنها بدل می‌کنند. زاویه دید داستان اول‌شخص جمع تناسب آشکاری با موضوع داستان دارد. پروین و شهرزاد دو شخصیت دارای چهره داستان‌اند که دیده می‌شوند. انفراد و تنهایی پروین و شهرزاد به آنها خصلتی آبژکتیو می‌دهد درحالی‌که راوی داستان جمعی ناگسستنی از یک گروه دوستی است که مورد تجزیه و واکاوی قرار نمی‌گیرد. پروین، شهرزاد را که در خارج از کشور زندگی می‌کند برای دیدار دوباره دوستانی که سال‌ها آنها را ندیده به ایران دعوت می‌کند. آنها همدیگر را ملاقات می‌کنند و خاطرات خود را بازگو می‌کنند، از جمله به نام یکی از دوستان و همکلاسی‌شان اشاره می‌کنند. شهرزاد او را به یاد نمی‌آورد. در این داستان به شکلی استعاری و بسیار ظریف زمان به چرک بدن تشبیه شده است. در ادامه کم‌کم خاطراتی را که روزگاری سعی داشت برای همیشه آنها را پاک کند بازمی یابد.

 

 1- روزنامه آرمان امروز ، شماره 3091، پنجشنبه 1395/04/31



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد